دخترم زهرا مهربانی و سادگی را از مادرش، از همسرم آموخته است. معمولا احساساتش را با زبان ساده و به شیوهای ساده بیان میکند، انسان پیچیدهای نیست و وقتی میخواهد پیچیده باشد، آنقدر تابلو میشود که نمیتواند ادامه دهد.
قبل از تولد سوفیا و سونیا، به همسرم میگفتم هیچ کدام از بچههایمان مثل زهرا نخواهند بود. زهرا دختر خاصی است و در سختترین لحظههای زندگی با ما بوده است. این زندگی بیش از ما، بوی زهرا را میدهد. نشان و رد پای زهرا در جای-جای آن قابل مشاهده است؛ در سختیها، در سکوت و آرامش، در پیدا و پنهان، در موهای سیاه و سفید ما...
هنوز هم میگویم زهرا تکرارنشدنی است. بیشتر به خاطر اینکه از هر نظر، به مامانش شباهت دارد، به همسرم.
*
وقتی نوجوان بودم و سختیهای دوری از مادر همهی وجودم را به آتش میکشید، همان لحظهها که در مرز بودن و نبودن قدم برمیداشتم، با خودم میگفتم اگر بودم و بزرگ شدم و ازدواج کردم، نام دخترم را همنامِ مادرم انتخاب میکنم. و من آن روزها، و تمام آن سالها فقط یک نشان از مادر داشتم؛ اینکه میدانستم نامش "زهرا"ست. همین!
**
این هدیههای ساده و ماندگار را دیشب که آخرین ساعاتِ روز پدر بود، هنگامی که از روزنامه به خانه رفتم، از دخترم زهرا هدیه گرفتم. همهاش کارِ "دست" است. دستِ خودش. به قول خودش: صنایع دستی است.
جمله هایی که دخترتون نوشته اشکمو درآورد..
گفتن نداره اما مواظب خودتون و خونوادتون باشین.
یا حق
چشم. حتما. حواسم هست. ممنونم از لطف شما زهرا خانم