همین دیروز بود که سر کلاس اول دبستان، با گریه و ترس نشستم روی آن نیمکت و با صدای نه چندان مهربان آن معلم در دههی 60 برخاستم و نوشتم: "ب کوچک، الف بیکلاه، ب کوچک، الف بیکلاه!" و بعد اینها را به هم وصل کردم تا بابا آمد بیرون؛ درآمد از بین این دوتا حرف تکراری؛ از الف و ب. آمد نشست روی تختهی سیاه، با همان لباسهای گچی.
نوشتن "بابا" سخت بود اما "آب" و "نان" خیلی راحتتر! به خاطر اشتباهنوشتنِ بابا کتک خوردم و بعد با درستنوشتنش جایزه گرفتم. آخرِ سر، بابا را پاک کردم، بچهها برایم دست زدند، و نشستم روی نیمکت. میخندیدم، شاد بودم، "قند" توی دلم آب شده بود.
آن روزها "بابا" را چه قدر سخت "بخش" میکردم، سخت و ثقیل مثل این متن؛ با همان دست که بالا میرفت و با سرعت میآمد پایین و یکی میگفت: "با"! و بعد نوبت آن دست بود که به هوا برود و مثل پُتک پایین بیاید و یکی دوباره بگوید: "با"!
آن روزها؛ یادش بخیر! چه راحت بود چرخاندن سبیلهای بابا! آن هم به خاطر قافیه ساختن با دوچرخهای که در کوچههای کودکانه، شاد و خرم، بیوزن میرفت و بوق شیپوری سر میداد.
*
این روزها "آب" و "نان" سخت شده است، اما "بابا" خیلی راحت درمیآید! درمیآید از الفبای روزگار. همان بابای بیکلاه، گچی، تکراری و کمحرف. این روزها ماندهام که خودم را چگونه باید بنویسم؛ از کدام طرف. "بابا"ی آن روزهای خیالی، اشتباه بود. همان بابا که درست نوشتم و جایزه گرفتم، اشتباهی بود. بابای درست، همان است که اشتباه نوشتمش و کتک خوردم.
میخواهم خودم را بتکانم و گچها را از تختهی سیاه وجودم پاک کنم. کاش یک نفر از همان بچههای کلاس اول بیاید به افتخارم دست بزند و بگوید "تو درست نوشته بودی. بابا برعکس بود! از آن طرفی!" الان دلم یک حبه قند میخواهد که توی دلم آب شود! راستی؛ قند هر کیلو چند؟! دلم دیگر هیچ نمیخواهد. باید کلاه نداشتهام را "بچسبم محکم!" و آنقدر "نان" بیاورم تا مقابل چشم بچههایم که "بابا" را درست مینویسند "آب" نشوم.
در این روزها احساس میکنم خیلی راحتتر "بخش" میشوم؛ دو تا "با"ی تجزیه شدهام که هیچ کدامشان توان برخاستن ندارند و باید عصایی گذاشت زیر بغلشان. یاد آن روزهای "با" بخیر! در این روزهای "بیبا" مثل واژهای سالخورده هستم که عصایش افتاده بر زمین. مثل شعری که قافیهاش افتاده و هیچ دوچرخهای نمیتواند وزن او را ردیف کند و بابا را با این ریش و سبیل بچرخاند در کوچههایی شاد و خرم.
کاش میشد آن کلاس را پیدا کرد تا "بابا"یی که درست نوشته بودم را پاک کنم. آری! خودم را پاک کنم؛ خودِ درستم را؛ و همان اشتباه را بنویسم؛ خودِ نادرستم را!
این متن را دوم اردیبهشت 1394 نوشته بودم؛ به مناسبت روز پدر! اما دوستانم میگفتند یادداشت خوبی برای روز پدر نیست. با چهارماه تاخیر، اکنون منتشرش کردم.