دخترم زهرا مهربانی و سادگی را از مادرش، از همسرم آموخته است. معمولا احساساتش را با زبان ساده و به شیوهای ساده بیان میکند، انسان پیچیدهای نیست و وقتی میخواهد پیچیده باشد، آنقدر تابلو میشود که نمیتواند ادامه دهد.
قبل از تولد سوفیا و سونیا، به همسرم میگفتم هیچ کدام از بچههایمان مثل زهرا نخواهند بود. زهرا دختر خاصی است و در سختترین لحظههای زندگی با ما بوده است. این زندگی بیش از ما، بوی زهرا را میدهد. نشان و رد پای زهرا در جای-جای آن قابل مشاهده است؛ در سختیها، در سکوت و آرامش، در پیدا و پنهان، در موهای سیاه و سفید ما...
هنوز هم میگویم زهرا تکرارنشدنی است. بیشتر به خاطر اینکه از هر نظر، به مامانش شباهت دارد، به همسرم.
*
وقتی نوجوان بودم و سختیهای دوری از مادر همهی وجودم را به آتش میکشید، همان لحظهها که در مرز بودن و نبودن قدم برمیداشتم، با خودم میگفتم اگر بودم و بزرگ شدم و ازدواج کردم، نام دخترم را همنامِ مادرم انتخاب میکنم. و من آن روزها، و تمام آن سالها فقط یک نشان از مادر داشتم؛ اینکه میدانستم نامش "زهرا"ست. همین!
**
این هدیههای ساده و ماندگار را دیشب که آخرین ساعاتِ روز پدر بود، هنگامی که از روزنامه به خانه رفتم، از دخترم زهرا هدیه گرفتم. همهاش کارِ "دست" است. دستِ خودش. به قول خودش: صنایع دستی است.
دیروز چهارشنبه، امیر نریمانی دوست نزدیک و همکار خوب من در روزنامه وطن امروز (که دبیر گروه عکس این روزنامه است) مشغول تدوین یک فیلم درباره دوست زنده یادمان حسین جوادی بود. چند روزی برای تهیه و تدوین این کار وقت گذاشته بود و دیروز تا آخرین ساعاتی که بچه ها در تحریریه حضور داشتند، یعنی ساعت 23، این کار تمام نشد. برای اینکه امیر تنها نباشد و حوصله اش سر نرود، ساعت خروجم را ثبت کردم اما در روزنامه ماندم؛ مشغول کارهای شخصی ام شدم. کار امیر قبل از ساعت 3 بامداد تمام شد. قصد داشتم مسیر کوتاهی را در هوای بهاری قدم بزنم و از آنجا راهی خانه شوم؛ که امیر نریمانی پیشنهاد دیگری داشت؛ تهران گردی با سرعت مجاز در خیابان ها و بزرگراه های خلوت پایتخت! تا ساعت پنج صبح. پیشنهاد خوبی بود. شاید 10-12 سالی می شد که حس و بوی آسمان مهتابی و پرستاره ای که به طلوع آفتاب وصل می شد را از یاد برده بودم.
بنابراین بامداد روز پنجشنبه بیستم فروردین 1394، نهم آوریل 2015 را در دفتر خاطراتم به نام دوست نزدیک و خوب من امیر نریمانی ثبت می کنم؛ امیر؛ دوست هنرمند و خیلی مهربانِ بچه های تحریریه.
**
بعد از اینکه حسین جوادی را در حادثه سقوط هواپیما در کوه های آلپ فرانسه از دست دادیم، تصور می کنم که فضای تحریریه حساس تر شده است؛ بچه ها با حساسیت خاصی به سلام های یکدیگر پاسخ می دهند و خداحافظی ها به یک دست تکان دادن خشک و خالی محدود نمی شود. انگار بچه ها می ترسند از اینکه یک نفر دیگر از این جمع، کم شود. سردبیر خوبمان آقای رضا شکیبایی که در سال های گذشته همیشه پیگیر احوال بچه ها بوده و هست، اما چند وقتی است بعد از رفتن و پرواز حسین، بیشتر در فضای تحریریه حضور می یابد، به دیوار و ستون تکیه می زند، به بچه ها خیره می شود، از نگاهش می فهمم که نگران است، شاید در ذهنش جای خالی حسین را مرور می کند، و هر کدام از ما را حسین می بیند، شاید نگران است از اینکه یک نفر دیگر از این تحریریه برود و برنگردد. و البته همه ما می دانیم که آنچه خدا برای بنده هایش جاری می سازد، سراسر خیر و نیکی و زیبایی است.
*
بچه ها مدام صدای حسین را می شنوند. انگار صدای سلام کردنش از دور می آید. یک لحظه، دستی است که محکم روی میز کوبیده می شود از حسرت و می گوید "لعنتی!"؛ "لعنت به تَوهّم!"
شوک از دست دادن حسین شاید به این زودی ها از تحریریه رخت برنبندد. حال و هوایمان مثل بهار، دیوانه وار است؛ می رود و برمی گردد. ابرها برای لحظه ای به آسمان حمله می کنند و می بارند و از آن سو خورشید می تابد. لبخندها به لحظه ای خشک می شوند و گاه پس از بارانی کوتاه، خنده ای از سر تلخی در گوشه ای از تحریریه جاری می شود.
خداحافظ بارسلونا/ Adiós Barcelona این آخرین جمله حسین جوادی در اینستاگرام است. حسین به زبان اسپانیایی علاقه و تسلط داشت اما در این سفر پس از مشاهدهی رفتار برخی اسپانیاییها نوشت: ای کاش به جای این سالها که صرف یادگیری زبان اسپانیایی کردم، دنبال زبان آلمانی میرفتم. حسین اما نمیدانست که یک آلمانی روانی، چند ساعت بعد، هواپیمای آنها را به کوه خواهد کوبید. این هم از ژرمنها، حسین!
بعضی خبرها به این سادگی باورت نمی شود؛ یعنی نمی خواهی که باور کنی. با خودت می گویی ای کاش این خبر تکذیب شود، ای کاش یک نفر در وزارت امور خارجه پیدا شود و بگوید "حسین زنده است"، "حسین جوادی در پرواز مرگ حضور نداشته است". اما خودت هم می دانی که اینها راهی برای فرار است، فرار از باور کردن یک خبر تلخ.
حسین جوادی خبرنگار گروه ورزشی روزنامه وطن امروز است؛ یعنی بود! و حالا جای او در اتاقی که پنجره اش رو به یک باغ سبز باز می شود خالی است. حسین در حادثه سقوط هواپیما در جنوب فرانسه، در کوه های آلپ، پروازی بی بازگشت داشت...
برای مشاهده متن کامل، روی لینک زیر ﴿ادامه مطلب﴾ کلیک کنید.
آقای "دانش" از همکاران و دوستان خوب من است؛ یک همکار خاص و متفاوت که برای لحظههایش ارزش و اهمیت بسیاری قائل است. او وقتهای مردهی خود را با مطالعه و کتاب خواندن زنده میکند. کتاب خواندنش نیز سبک خاصی دارد که به خاطر حفظ حریم شخصی این دوست از توصیف دقیق آن معذورم. وقتی مشغول مطالعه است، انگار در دنیای دیگری است و حتی هنگامی که در حال مطالعه از او عکس میگیرم و در لحظهی ثبت تصویر به خاطر این کار از او عذرخواهی میکنم، متوجه حضور من و اتفاقات اطراف نمیشود. و بعد که تصویر خودش را میبیند، از عمق وجود میخندد. آقای دانش همچنین گاهی شعر میسراید و متن ادبی مینویسد. بعضی وقتها برای آگاهی یافتن از قوت و کیفیت نوشتههایم، نظر این دوست را جویا میشوم و نظر او بسیار برایم مهم است.
البته "دانش" نام کوچک این همکار و دوست عزیز است اما من همیشه او را "آقای دانش" خطاب میکنم چراکه نام کوچکش -به خاطر شخصیت و اعتبار خودش- خیلی بزرگ است.
امروز عصر هدیهای ارزشمند از این دوست بزرگوار دریافت کردم. متن این تصویر نیز به قلم آقای "دانش" است. همیشه از اینکه دوست و همکاری همچون او دارم به خودم افتخار میکنم.
تصویر در سایز بزرگتر (اینجا کلیک کنید)
* چند روزی در مناطق عملیاتی (اهواز و شلمچه و خرمشهر و...) بودم.