خبر مرگ من شاید به اندازهی یک کادر آگهی باشد؛ آگهی مناقصهی عملیات زیرسازی برای یک گورستان. یا مزایدهی فروش خودروهای تصادفی. شاید هم به اندازهی پیام تبریک افتتاح؛ افتتاح یک مرکز دفن زباله.
خبر مرگ مرا شاید در یک نشریهی زرد یا مجله ای محلی چاپ کنند؛ که در صفحهی پایانیاش، پسری سالروز تولد دوستدخترش را اینچنین تبریک گفته باشد: "میمیرم برات!"
خبر مرگ من را احتمالا عزرائیل به خدا بدهد؛ و خدا بگوید: بدون هماهنگی با من؟! و فرشتهی مرگ جواب دهد: دیگر دیر شد سرور من!
مرگ من شاید اتفاق خوبی برای مردهشو"ر" باشد؛ بیآنکه خودش بداند... و او با دستمزد شستن من، یک حبابساز برای دخترش هدیه بگیرد؛ یا یک کتاب داستان کوتاه برای پسرش.
خبر مرگ مرا پرستوهای مهاجر و بلندپرواز از لابلای ابرها به آنسوی جهان خواهند برد؛ و دخترک سیاهپوستی در افریقا، با تماشای پرواز غریبانهی پرستوها اشک خواهد ریخت. و کمی آنسوتر مرد شکارچی، لول تفنگش را در امتداد خط پرواز پرستوها، حرکت خواهد داد...
مرگ من شاید آنقدر بیسر و صدا باشد که نکیر و منکر هم (بیخبر از روز مرگ من) با چند روز تاخیر به سراغم بیایند و خدا تا چند روز بعد از مرگ من، مشغول برآورده کردن حاجات قبلیام باشد!
با مرگ من پروندهی دستهایم بسته خواهد شد؛ دستهایی که گاه رو به سوی آسمان باز میشد تا خدا را در آغوش بگیرد. و من بعد از مرگم، سر به روی شانههایی از جنس خدا خواهم گذاشت و زیر مشتی خاک، در آغوش نرم و نمناک زمین، تمام گذشتهام را خواهم گریست؛ بیآنکه زندگان پی ببرند که آبهای زیرزمینی شهرشان طعم اشک مرا میدهد.
شاید برای آنهایی که در جستجوی قبر اقوامشان، گور مرا زیر پایشان لگد خواهند کرد مهم نباشد که یک نفر که تا چندی قبل زنده بود، حالا گورش را گم کرده و از دنیا "رفته".
و بلندگوی قبرستان نیز مدام آرامش مرا بر هم خواهد ریخت: "پسربچهای با پیراهن راه راه سفید و آبی گم شده است!"
به قلم مهدی جابری
یادداشت منتشر شد ه من در روزنامه ایران
مادر آرام شد، لبخند ناتمامی روی لبهایش نشست و صدای گریه نوزاد، فضای اتاق بیمارستان را پر کرد.
مادر به چشمهای بسته نوزاد یک روزهاش خیره شد؛ چشمهای بستهای که هیچ وقت لحظههای درد مادر را ندید.
شبها پدر خسته از کار روزانه «آرام» میخوابید و مادر، طفل «ناآرام» را تا سپیده صبح همراهی میکرد. کار مادر همین بود. یک هفته، یک ماه، یک سال. همیشه از خواب میپرید، انگار خواب بد دیده بود، به دلش بد میافتاد، از بس «بیخود» نگران طفل بود! از «خود بیخود» بود همیشه.
چه حوصلهای داشت. بند قنداق و بند پوشک طفل را آنقدر با سلیقه گره میزد که انگار میخواهد دور چیزی روبان ببندد و به کسی هدیهاش دهد. البته کسی جرأت نداشت به این طفل روبان بسته، نگاه چپ کند!
کار مادر همین بود. یک سال، دو سال، سه سال. از بس برای دردانهاش اسفند دود کرده بود، سقف اتاق را رنگ دود گرفته بود. بچه همیشه عطر اسفند میداد. انگار سقف آسمان سوراخ شده و همین یک بچه دردانه و خوشگل پائین افتاده و قرار بود دیگران راه به راه، چشمش بزنند!
کار مادر همین بود. سالهای سال. انگار خدا هم آن بالا نشسته و فقط باید به دعاها و حرفهای مادری گوش بدهد که لحظه به لحظه میگوید: خدایا! از تو «هیچ» نمیخواهم جز «سلامتی بچهام»، «موفقیتش»، «خوشبختیاش»، «راحتی» و «آسایش» و «آرامشش»، «روبه راه بودنش»، «عاقبت به خیر شدنش»، «سر به راه بودنش» و... ش!
انگار خدا هم «مادر» را فقط برای همین کارها آفریده بود. همیشه نگران فرزندش بود، دیوانهوار از جا میپرید، دست روی سینهاش میگذاشت، قلبش تندتند میزد و زیر لب با خدا حرف میزد و سفارش میکرد!
پیر هم که شده بود گویا کاری جز این نداشت. موی سیاهش را سالهای سال فدای سپیدبختی فرزند کرده و رنگ مویش با رنگ چادر نماز و سجاده و تسبیحاش «ست» شده بود!
کار مادر همین بود. یک ساعت، یک روز، یک هفته، یک ماه، یک سال، یک عمر!
و یک روز مادر دوباره آرام شد، لبخند ناتمامش روی لبها خشکید و صدای گریه نوزاد 50 ساله اش فضای گورستان را پر کرد.
«کار مادر» تمام شده بود!
*
به قلم مهدی جابری
یادداشت من در روزنامه ایران/ این نوشته ارتباطی به زندگی شخصی من ندارد
"پسر! قند و عسل! شیرین مادر! پسر یکی یکدونه ... پسر! عصای دست مادر!"
با خودش حرف می زد. با خودش که نه، با من که نوزاد چند ماهه او بودم. یک بار و دو بار هم نه، چند ماهی بود که با خودش، نه! با من حرف می زد و "دستانش" را لابلای موهایم می کشید.
مادر دهانش را همراه با من باز می کرد و "آآ..." می گفت تا شاید غذایم را با قاشق کوچکی که در دست او بود بخورم... و غذای مادر سرد شده بود وقتی بابا سر سفره، غذایش را تا آخر خورده بود.
یادم نیست ولی عکس های قدیمی به من می گوید که کنج خانه و گوشه گوشه اتاق، سال ها قبل جایی بود که من به مدد مادر روی دو پای کوچک و ناتوانم می ایستادم و با "دست" زدن های مادر و "نی نای نانای..." گفتن هایش دو سه قدمی برمی داشتم. و نه فقط آن روزها بلکه همیشه دست در دست او پله ها را یکی یکی بالا می رفتم و در چشمان مادر، نگرانی را می دیدم که همیشه یک پله پایین تر از من ایستاده، مراقبم بود.
مادر ساعت به ساعت لباس های من را "آب می کشید" و من روز به روز قد می کشیدم و بی آنکه آب شدن مادر را ببینم می خواستم یک باره به "دریا" برسم. سرم را بالا می گرفتم و فکر می کردم "این قد را خودم کشیده ام!" ولی مادر هیچ وقت از من "دست نمی کشید". خسته نمی شد.
مادر همیشه بعد از نماز، "دست هایش" را بالا می برد و اول برای من دعا می کرد و بعد برای بابا سجاده ای پهن می کرد تا بابا هم بعد از نمازش برای من دعا کند.
یادم نمی رود که مادر "ساعت ها" روی پا می ایستاد و ناهار و شام آماده می کرد تا ما "نیم ساعتی" سر سفره دور هم باشیم ... و این کار هر روزش بود. روزهایی که چه زود سال می شدند و من و بابا بنا به عادت همیشگی، سال ها بود که یک کلمه را از بر کرده بودیم تا بعد از غذا بگوییم: "دست" شما درد نکند.
و من و بابا هیچ وقت نفهمیدیم که مادر چه قدر "دست هایش" درد می کند. دستانی که به لباس شستن، جارو کردن، غذا پختن و گردگیری خانه عادت کرده بود. دست هایی که همیشه هوای من را داشت تا زمین نخورم. دست هایی که خانه را همیشه "یکدست" و تمیز نگه می داشت.
*
و حالا سال هاست که مادر با من حرف می زند، با من که نه، با خودش. با خودش هم نه، با خاطرات من و بابا و خودش.
مادر که روزهای جوانی و دست های مهربانش را به پای من ریخته است، حالا خاطراتش را یکی یکی از روی دیوار و از قاب عکس های کودکی من جمع می کند و این تنها کار او در روزهای تنهایی است.
نمی دانم مادر در سکوت چاردیواری قدیمی تنهاییش به چه می اندیشد. شاید در اندیشه من است. من، که این روزها بی توجه به مادر، سعی می کنم به نوزاد چندماهه ام یاد بدهم که چگونه "بابا" بگوید و البته فرزندم مثل دوران نوزادی من "بابا" را زودتر از "مامان" یاد می گیرد. انگار "بابا" راحت تر از "مامان" است!
مادر شاید به کنج خانه و گوشه گوشه اتاق های خانه ۳۰ سال قبل می اندیشد، همان جایی که من تازه راه رفتن را یاد گرفتم. و حالا آنقدر راه را رفته ام که فرسنگ ها از مادر دور شده ام.
مادر میانسال و "قد خمیده" من احتمالا در این اندیشه است که من چه قدر زود قد کشیدم و در اثنای آب شدن مادر یک باره به "دریا" رسیدم و چه قدر زود ازدواج کردم.
مادر این روزها بعد از نماز، دستان خود را بالا می برد و باز هم قبل از همه برای من دعا می کند و بعد برای بابا طلب آمرزش.
مادر من که حالا حافظه خیلی خوبی ندارد، این روزها به روزهایی می اندیشد که با دست های مادرانه اش موهای مرا شانه می زد.
*
و تاریخ پر از مادرانی است که بی آنکه مورخ بداند، چقدر دست هایشان درد می کرد.
* به قلم: مهدی جابری