آدم‌های ساکت

آدم‌های ساکت

Mahdi Jaberi's blog
آدم‌های ساکت

آدم‌های ساکت

Mahdi Jaberi's blog

پلی به دورترها


امروز رفته بودم تا پل بزنم؛ پلی از امروز به گذشته؛ پلی از گذشته به آینده. وقتی در حال ثبت این تصویر بودم، یک کودک که از پدر و مادرش فاصله گرفته بود، رد پای خاکی خود را که طرح قشنگی هم داشت، روی وسایل من به یادگار گذاشت و بعد هم آنها را به گوشه‌ای پرتاب کرد. والدینش عذرخواهی کردند اما من و آن کودک با هم رفیق شدیم.


*

نوجوان یا حتی کودک که بودم با شنیدن و خواندن خبر مرگ بچه‌ها یا مصدومیت و جراحت آنها متاثر می‌شدم و خودم را به راحتی جای آنها می‌گذاشتم و لحظه‌ی مرگشان را در ذهنم نقاشی می‌کردم. دقیقا یادم هست که چندبار خبرهایی خواندم درباره مرگ کودکان به دست نامادری و ناپدری. در ذهنِ بچه‌گانه‌ام این سوال بود که مگر بچه‌ها چه کار می‌کنند که کشته می‌شوند؟! آیا نامادری‌ و ناپدری‌شان را کتک می‌زنند؟! یا به آنها فحش می‌دهند؟ همیشه دوست داشتم آن به‌اصطلاح پدر یا مادری که کودکش را کشته است، از نزدیک ببینم. می‌خواستم بدانم چهره‌ی آنها چه تفاوتی با چهره پدر و مادر من دارد. دوست داشتم از آنها بپرسم که به چه دلیل بچه‌شان را کشته‌اند. 

تجربه‌ی من می‌گوید که بچه‌ها مرگ را نمی‌شناسند و تصوری از نفس نکشیدن ندارند. بچه‌ها اگر شیطنت می‌کنند و سربه‌سر کسی می‌گذارند اصلا انتظارش را ندارند که به بدترین شکل ممکن مجازات شوند. تجربه‌ی من گویای این است که بچه‌ها مرگ را احساس نمی‌کنند و بی‌آنکه بدانند، راحت به استقبال آن می‌روند. بچه‌ها تصور می‌کنند که آنچه برایشان اتفاق می‌افتد، حق آنهاست و نمی‌شود در برابر آن مقاومت کرد. بچه‌ها حتی اگر مقاومت کنند، هیچ برداشتی از معنای مقاومت و ایستادگی ندارند.

*

امروز  مرخصی گرفتم و به یک موسسه خیریه رفتم. محور اصلی فعالیت‌ این موسسه، حمایت از کودکان بدسرپرست، بی‌سرپرست و نیازمند و بیمار است. قرار بر این است که مطابق توانایی و داشته‌های خودم برای این کودکان وقت بگذارم  و نیز درباره آنها بنویسم؛ درباره کودکانی که از بیماری‌های سخت رنج می‌برند، کودکانی که قربانی اعتیاد و طلاق و بی‌پولی والدین هستند، کودکانی که مانند بیشترِ بچه‌های این سرزمین آرزوهایی دارند. و البته ما نمی‌توانیم تمام این کودکان را شناسایی کنیم اما یک کودک هم یک کودک است. جامعه‌ی ما پر از همین "یک‌کودک‌ها"ست. 

*

خبرهایی که من و شما درباره بچه‌های بدسرپرست می‌شنویم، درصد ناچیزی از واقعیت‌ها و خبرهای پنهان جامعه است. بچه‌ها به  قوانین جامعه و حقوق خود آگاه نیستند. بسیاری از آنها اگر پدر و مادر معتاد داشته باشند یا اگر نامادری و ناپدری داشته باشند، بی‌آنکه من و شما بدانیم شکنجه می‌شوند و تصور می‌کنند که دنیا همین است و این شکنجه‌ها بخشی از قانون زندگی در این دنیاست. و اگر چنین تصور و تفکری در این کودکان شکل بگیرد، در آینده تبعات ناگواری برای خودشان و جامعه خواهد داشت.


بنابراین ما چندان هم نباید مطمئن باشیم که در همسایگی‌مان، همه‌ی بچه‌ها با آرامش زندگی می‌کنند. یقین دارم که در هر کوچه و محله شهر کودکانی هستند که گرسنه به خواب می‌روند، شاید آرزوهای زیادی را هر شب با خود به خواب می‌برند، یا شاید درد می‌کشند، و شاید حادثه‌ای تلخ را تجربه کرده یا به انتظار آن نشسته‌اند. یقین دارم که بچه‌هایی هستند که گاهی ما را صدا می‌کنند و در دنیای کودکانه‌شان از کسی کمک می‌خواهند.


تجربه‌ی من می‌گوید که به لباس تمیز و شیک بچه‌ها هم اعتماد نکنید. شاید آن سوی لباس، اثری از یک درد، بیماری یا شکنجه پنهان شده باشد.  لطفا بچه‌های شهرمان را، بچه‌های شهرهایمان را، کودکان سرزمین‌مان را بیشتر دوست داشته باشیم. تجربه‌ی شغلی به من می‌گوید که نهادهای دولتی‌ که در زمینه آسیب‌های اجتماعی و حمایت از کودکان فعالیت دارند، یا کم‌کارند یا دستشان بسته است. حقیقت این است که جامعه‌ی آشفته‌ی ما برای بچه‌ها امن نیست. شهر دوستدار کودک همچنان یک شعار و آنهم فقط در حد  چند شهر است. ما فعلا باید به "خانه‌ی دوستدار کودک" فکر کنیم تا شاید به روزی برسیم که از هیچ خانه‌ای خبر مرگ یا شکنجه کودکان به گوش نرسد.  


از موسسه خیریه که خارج شدم، رفتم در آغوش طبیعت. می‌گویند "طبیعت" مادر انسان است...می‌گویند بچه‌ها آغوش مادر را دوست دارند. درست است؟!




بچه‌های من و شما!



 عکس‌ها و گزارش از مهدی جابری/ کودکان وطن من، همه‌شان همان بچه‌های شاد و باطراوتی که من و تو در خیابان‌ها می‌بینیم نیستند؛ همه آنها، آن چیزی که عموپورنگ و خاله ستاره و خاله شادونه و امثال این خاله‌ها وعموها نشان می‌دهند، نیستند.  دخترک‌ها و پسرک‌های سرزمین من گاه بیشتر از سن‌ و سال‌شان نشان می‌دهند. آنهایی که به جای خط اتوی پیراهن و شلوار، فقط پیشانی‌شان خط برداشته است؛ آنها که به جای خواندن ترانه‌های کودکانه در مدرسه، فال حافظ بر دست گرفته‌اند و آن را به قیمت یک قرص نان میفروشند. نانی که باید برایش بدوند، گاه التماس کنند، و در نهایت شاید لقمه‌ای از آن هم نصیب خودشان نشود! شاید پدری آن را دود کند، یا مادری با آن منقلی بخرد برای پدر.
در ایران من، کودکانی هستند که دستان کوچکشان از فرط کار در سرما و سختی بوی کهنگی گرفته و آفتاب، رنگ پوستشان را برده است. آنها در ناملایمات روزگار یاد گرفته‌اند که چگونه می‌توان صورتی را با سیلی سرخ کرد بی‌آنکه اثری از آن بر جا بماند!

**

 پرسشگری؛ این تیتر یا همان عنوان درسی بود که من خبرنگار، آن را در کتاب یک کودک کار و خیابان دیدم. عبارت پرسشگری به همراه تصویر بزرگ یک "گوش" توجه مرا جلب کرد. البته قبلا هم این دخترک را در حال درس خواندن کنار پیاده‌رو دیده بودم. شما را نمی‌دانم اما من بچه‌های خودم را در ذهنم جای او می‌گذارم و به این فکر می‌کنم که "چه شرایط سختی ممکن است مرا مجبور کند تا دخترک‌هایم را کنار خیابان به فروش فال حافظ، جوراب، لیف و کیسه حمام، بوگیر کفش و دستکش بچه‌گانه وادار کنم؟" و آیا قانون دست پدر و مادرها و سودجویان را برای کودک‌آزاری به این شکل باز گذاشته است؟!

 در چندمتری این کودک چندین صندوق صدقه مربوط به نهادهای حمایتی وجود دارد که هرازگاهی برخی افراد با خودروی آرم‌دار و با کیسه‌های بزرگ به سراغ صندوق‌ها می‌آیند و پول‌هایش را خالی می‌کنند و می‌برند؛ بی‌آنکه نیم‌نگاهی به این دخترک کنند و از او بپرسند که مشکلت چیست؟ چرا اینجا و با این شرایط درس می‌خوانی؟ پدر و مادرت کجا هستند؟

یک خیابان آنطرف‌تر هم ساختمان‌های قدکشیده وزارت نفت خودنمایی می‌کند. ساختمان‌های ستادی شماره یک، دو، سه، چهار و الی آخر! آنجا آدم‌هایی نشسته‌اند که پول پارو می‌کنند؛ خیلی بیشتر از صندوق‌های صدقه! آدم‌هایی که بعید می‌دانم یک بار شیشه دودی یا به رنگِ نفتِ خودرویشان را پایین داده باشند تا کودکانی که روی کارتن می‌نشینند را ببینند.

اینجا تهران است؛ شهری سرد با آدم‌هایی که "هر وقت عشقشان بکشد" گرم می‌شوند. اینجا خیابان انقلاب است؛ همان خیابانی که با کافه‌هایش میزبان آنهایی است که یک لحظه "عشقشان کشیده است که گرم باشند." اینجا حوالی تئاتر شهر است؛ جایی که برخی آدم‌ها برای ما نقش بازی می‌کنند و با همان نقش‌های خیالی روی صحنه‌هایی که سیاه و سپید می‌شود، ما را به گریه، خنده و تفکر وامی‌دارند.  اینجا کودکانی روی زمین سرد نشسته‌اند که فکر ما را می‌بَرند، نگاه سردمان را معطوف خود می‌کنند، رشته افکارمان را پاره می‌کنند و هرچه‌قدر هم "توی خودت باشی" لحظه‌ای بیرون می‌آیی و به زمین سردی که کودکان روی آن نشسته‌اند خیره می‌شوی.


دختر و پسرهای جوانی که از آن حوالی می‌گذرند، برای لحظاتی بی‌خیال خودشان می‌شوند و کنار کودکان کار و خیابان می‌نشینند. مادران و پدرانی که فرزندی در دست یا در آغوش دارند، ناخودآگاه به سمت دخترک یا پسرکی می‌روند که کتاب درسی‌شان را کنارشان گذاشته‌اند و روی زمین سرد مشغول فروشندگی هستند.
دانشجویان رشته هنر که از آن حوالی عبور می‌کنند، کنار کودک کار می‌نشینند، برگه‌ای سفید به او می‌دهند تا برایشان نقاشی کودکانه بکشد و آخر سر، پانصد تومان، هزار یا دو هزار تومان به او می‌دهند.

برای مشاهده متن کامل، روی ادامه مطلب (لینک زیر) کلیک کنید.

 
ادامه مطلب ...

برای کودکان غزه/ خط قرمز!

gaza3.mahdijaberi.com


گلوله‌ها برایت لالایی می‌خوانند و تو را به خواب ابدی می‌برند؛ به یک دنیای دیگر. دنیایی که همه جایش برای کودکان امن است. آنجا می‌توانی عروسک‌هایت را کنار هم بنشانی و برایشان چای بریزی و آنها برایت آواز بخوانند، بخندند، راه بروند.آنجا می‌توانی ماشین‌هایت را در خیابان‌های امن حرکت بدهی و آنها برایت "بیب...بیب" کنند. در آن دنیا فرشته‌ها زخم‌های تنت را پاک می‌کنند، پارچه‌های سفید را از سرت برمی‌دارند و موهایت را می‌بافند.

کودک من! می‌دانم که اینجا دنیای کوچکت را خراب کردند و خانه‌‌ی کوچکی که با اسباب‌بازی‌هایت ساخته بودی بر سرت آوار شد. می‌دانم که هنوز عروسک‌هایت زیر آوار هستند و کسی به فکر نجات آنها نیست؛ دفتر نقاشی‌ات رنگ خون تو را گرفته است و مدادهای رنگی‌ات در حسرت انگشتان کوچک تو مانده‌اند. قاب عکس  تو هنوز روی دیوار فروریخته‌ی این خانه مانده است و من در امتداد خط قرمزی که با مدادهایت روی دیوار کشیده بودی قدم می‌زنم و به این می‌اندیشم که چرا تو خط قرمز هیچ نهاد بین‌المللی نبودی. حتی خط قرمز کشورهای قاره سبز. و آنان  بی‌اعتنا به خط قرمز تو، با سکوتشان تو را به صلیب "سرخ" کشیدند!

بخواب، کودک من! سردخانه پایان راه تو نیست. آغوش گرم خدا باز شده است تا تو را در بغل بگیرد. فرشته‌ها به تو خواهند گفت که "گریه نکن؛ آسمان را ببین. آبی آبی است؛ به رنگ صلح! به رنگ آتش‌بس!"

آری کودک زیبا؛ تو در آن دنیای آبی، خط قرمز همه فرشته‌ها هستی. بخند! تا بغض خدا ...

gaza4.mahdijaberi.com


gaza5.mahdijaberi.com


gaza7.mahdijaberi.com




 

کارهاى کودکى، کودک کار


«صد و بیست و یک، صد و بیست، صد و نوزده.»
پسرک گریه نکن. شاید «جمع» شدى و «سامان» گرفتى. شاید جمع آورى ات کردند و ساماندهى شدى!
 «صد و هشت، صد و هفت، صدو شش.»
تو چه مى دانى پسرک! شاید تو را بردند و گفتند که : «دیگر کار نکن، حقوق ماهانه ات را مى دهیم. خرج پدرت هم با ما. به مادرت هم بگو بیاید. سفره شهر باز است. تو که خرجى ندارى.»
«صد، نود و نه، نود و هشت.»
پسرجان! مرد آینده! مرد که گریه نمى کند. هرچند تو هنوز مانده تا بفهمى که چرا مرد با درد «هم قافیه» است و «ردیف» این شعر کجاست و آیا اصلاً قصه تو ردیف دارد تو چه مى دانى شاید در بودجه شهر برایت «ردیفى» پیدا شده است که دخل و خرجت از این به بعد جور شود، ردیف شود و تو در ردیف آن همسن و سال هایت قرار بگیرى که دست پدر در دستشان است نه مأمور، و دست مادر، سرشان را نوازش مى کند نه مأمور و مددکار.
 
«نود، هشتاد ونه، هشتاد و هشت.»
پسرک! جاى تو در این چهار راه خالى است. دلم برایت لک زده و شیشه ماشینم چه قدر لک برداشته و تو این بار نیستى تا روى آن «ها» کنى و دستمال «گاز پاک کن» مادرت را روى آن بکشى.
پسرک! کار کردنت یک جور دل آدم را آتش مى زند و کار نکردن و نبودنت بدن آدم را سرد مى کند، در این فصل گرم که بهارش را تو نفهمیدى و من به هدر دادم.
 
«شصت و یک، شصت، پنجاه و نه.»مرد فردا! آقاى خودت! براى کار کردن زود است. تو باید اول به مدرسه مى رفتى و «علم» بهتر است یا «ثروت» را یاد مى گرفتى و بعد «کار» را انتخاب مى کردى.
 
«چهل و سه، چهل ودو، چهل و یک.»پسرک! برخیز! تو را جایى مى برند که شاید ساعتى دیگر رهایت کنند. مثل همیشه! شاید دیگر رهایت نکنند براى همیشه. شاید بسته به سن و سالت، فکرى به حالت کردند تا دیگر به خیابان برنگردى، تا همیشه.
 
«چهل، سى و نه، سى و هشت.»
این چراغ قرمز لعنتى چه قدر دیر سبز مى شود وقتى تو نیستى لابه لاى این ماشین ها، پشت چراغ، سر این چهارراه.
 

«سى و هفت، سى و شش، سى و پنج.‎/.»


* به قلم: مهدی جابری



آن سوی کلاس

کودک در کلاس درس نشسته بود. معلم به بچه ها سرمشق می داد.

کودک سرش روی میز، آرام خوابیده بود که معلم سرمشق او را روی یک دفتر کاهی می نوشت.

کودک در حیاط مدرسه می دوید، به دنبال کیف و کتابش که بچه ها آن را برای یکدیگر پرت می کردند.

کودک در سکوت "دفتر مدرسه" گریه می کرد، وقتی که ناظم برگه احضار والدین را (به خاطر افت تحصیلی) به او می داد.

*****

در آلونکی محقر و کوچک، مردی میانسال که از درد به خود می پیچید، زیر پتو نشسته بود

بدنش سرد بود. استخوان هایش درد می کرد.

*****

زنی زیر سایه درخت در کنار خیابان نشسته و کلاه همسرش را مقابلش گذاشته بود. درون کلاه سکه های ۲۵ و ۵۰ تومانی به چشم می خورد.

کمی آنطرف تر کودکی بود که زیر آفتاب، کلاهش را روی سرش گذاشته و در حالی که "دفتر کاهی اش" را زیر بغل داشت، به دنبال چراغ قرمز بود تا شاخه های گلی که در دست دارد، به آدمیان پشت چراغ بفروشد.

*****

شب بود. زن به آلونک محقرش بازگشت. مرد که از درد به خود می پیچید با صدای لرزان گفت: "ژن! پش این پشر چرا نمیاد؟ از صبح تا حالا فقط گیر یک گرم هشتم!"

رادیویی قدیمی گوشه آلونک بود و اخبارگو اخبار می گفت: "کودکان خیابانی از امروز جمع آوری شدند."


* مهدی جابری