امروز رفته بودم تا پل بزنم؛ پلی از امروز به گذشته؛ پلی از گذشته به آینده. وقتی در حال ثبت این تصویر بودم، یک کودک که از پدر و مادرش فاصله گرفته بود، رد پای خاکی خود را که طرح قشنگی هم داشت، روی وسایل من به یادگار گذاشت و بعد هم آنها را به گوشهای پرتاب کرد. والدینش عذرخواهی کردند اما من و آن کودک با هم رفیق شدیم.
*
نوجوان یا حتی کودک که بودم با شنیدن و خواندن خبر مرگ بچهها یا مصدومیت و جراحت آنها متاثر میشدم و خودم را به راحتی جای آنها میگذاشتم و لحظهی مرگشان را در ذهنم نقاشی میکردم. دقیقا یادم هست که چندبار خبرهایی خواندم درباره مرگ کودکان به دست نامادری و ناپدری. در ذهنِ بچهگانهام این سوال بود که مگر بچهها چه کار میکنند که کشته میشوند؟! آیا نامادری و ناپدریشان را کتک میزنند؟! یا به آنها فحش میدهند؟ همیشه دوست داشتم آن بهاصطلاح پدر یا مادری که کودکش را کشته است، از نزدیک ببینم. میخواستم بدانم چهرهی آنها چه تفاوتی با چهره پدر و مادر من دارد. دوست داشتم از آنها بپرسم که به چه دلیل بچهشان را کشتهاند.
تجربهی من میگوید که بچهها مرگ را نمیشناسند و تصوری از نفس نکشیدن ندارند. بچهها اگر شیطنت میکنند و سربهسر کسی میگذارند اصلا انتظارش را ندارند که به بدترین شکل ممکن مجازات شوند. تجربهی من گویای این است که بچهها مرگ را احساس نمیکنند و بیآنکه بدانند، راحت به استقبال آن میروند. بچهها تصور میکنند که آنچه برایشان اتفاق میافتد، حق آنهاست و نمیشود در برابر آن مقاومت کرد. بچهها حتی اگر مقاومت کنند، هیچ برداشتی از معنای مقاومت و ایستادگی ندارند.
*
امروز مرخصی گرفتم و به یک موسسه خیریه رفتم. محور اصلی فعالیت این موسسه، حمایت از کودکان بدسرپرست، بیسرپرست و نیازمند و بیمار است. قرار بر این است که مطابق توانایی و داشتههای خودم برای این کودکان وقت بگذارم و نیز درباره آنها بنویسم؛ درباره کودکانی که از بیماریهای سخت رنج میبرند، کودکانی که قربانی اعتیاد و طلاق و بیپولی والدین هستند، کودکانی که مانند بیشترِ بچههای این سرزمین آرزوهایی دارند. و البته ما نمیتوانیم تمام این کودکان را شناسایی کنیم اما یک کودک هم یک کودک است. جامعهی ما پر از همین "یککودکها"ست.
*
خبرهایی که من و شما درباره بچههای بدسرپرست میشنویم، درصد ناچیزی از واقعیتها و خبرهای پنهان جامعه است. بچهها به قوانین جامعه و حقوق خود آگاه نیستند. بسیاری از آنها اگر پدر و مادر معتاد داشته باشند یا اگر نامادری و ناپدری داشته باشند، بیآنکه من و شما بدانیم شکنجه میشوند و تصور میکنند که دنیا همین است و این شکنجهها بخشی از قانون زندگی در این دنیاست. و اگر چنین تصور و تفکری در این کودکان شکل بگیرد، در آینده تبعات ناگواری برای خودشان و جامعه خواهد داشت.
بنابراین ما چندان هم نباید مطمئن باشیم که در همسایگیمان، همهی بچهها با آرامش زندگی میکنند. یقین دارم که در هر کوچه و محله شهر کودکانی هستند که گرسنه به خواب میروند، شاید آرزوهای زیادی را هر شب با خود به خواب میبرند، یا شاید درد میکشند، و شاید حادثهای تلخ را تجربه کرده یا به انتظار آن نشستهاند. یقین دارم که بچههایی هستند که گاهی ما را صدا میکنند و در دنیای کودکانهشان از کسی کمک میخواهند.
تجربهی من میگوید که به لباس تمیز و شیک بچهها هم اعتماد نکنید. شاید آن سوی لباس، اثری از یک درد، بیماری یا شکنجه پنهان شده باشد. لطفا بچههای شهرمان را، بچههای شهرهایمان را، کودکان سرزمینمان را بیشتر دوست داشته باشیم. تجربهی شغلی به من میگوید که نهادهای دولتی که در زمینه آسیبهای اجتماعی و حمایت از کودکان فعالیت دارند، یا کمکارند یا دستشان بسته است. حقیقت این است که جامعهی آشفتهی ما برای بچهها امن نیست. شهر دوستدار کودک همچنان یک شعار و آنهم فقط در حد چند شهر است. ما فعلا باید به "خانهی دوستدار کودک" فکر کنیم تا شاید به روزی برسیم که از هیچ خانهای خبر مرگ یا شکنجه کودکان به گوش نرسد.
از موسسه خیریه که خارج شدم، رفتم در آغوش طبیعت. میگویند "طبیعت" مادر انسان است...میگویند بچهها آغوش مادر را دوست دارند. درست است؟!
گلولهها برایت لالایی میخوانند و تو را به خواب ابدی میبرند؛ به یک دنیای دیگر. دنیایی که همه جایش برای کودکان امن است. آنجا میتوانی عروسکهایت را کنار هم بنشانی و برایشان چای بریزی و آنها برایت آواز بخوانند، بخندند، راه بروند.آنجا میتوانی ماشینهایت را در خیابانهای امن حرکت بدهی و آنها برایت "بیب...بیب" کنند. در آن دنیا فرشتهها زخمهای تنت را پاک میکنند، پارچههای سفید را از سرت برمیدارند و موهایت را میبافند.
کودک من! میدانم که اینجا دنیای کوچکت را خراب کردند و خانهی کوچکی که با اسباببازیهایت ساخته بودی بر سرت آوار شد. میدانم که هنوز عروسکهایت زیر آوار هستند و کسی به فکر نجات آنها نیست؛ دفتر نقاشیات رنگ خون تو را گرفته است و مدادهای رنگیات در حسرت انگشتان کوچک تو ماندهاند. قاب عکس تو هنوز روی دیوار فروریختهی این خانه مانده است و من در امتداد خط قرمزی که با مدادهایت روی دیوار کشیده بودی قدم میزنم و به این میاندیشم که چرا تو خط قرمز هیچ نهاد بینالمللی نبودی. حتی خط قرمز کشورهای قاره سبز. و آنان بیاعتنا به خط قرمز تو، با سکوتشان تو را به صلیب "سرخ" کشیدند!
بخواب، کودک من! سردخانه پایان راه تو نیست. آغوش گرم خدا باز شده است تا تو را در بغل بگیرد. فرشتهها به تو خواهند گفت که "گریه نکن؛ آسمان را ببین. آبی آبی است؛ به رنگ صلح! به رنگ آتشبس!"
آری کودک زیبا؛ تو در آن دنیای آبی، خط قرمز همه فرشتهها هستی. بخند! تا بغض خدا ...
«سى و هفت، سى و شش، سى و پنج./.»
* به قلم: مهدی جابری
کودک سرش روی میز، آرام خوابیده بود که معلم سرمشق او را روی یک دفتر کاهی می نوشت.
کودک در حیاط مدرسه می دوید، به دنبال کیف و کتابش که بچه ها آن را برای یکدیگر پرت می کردند.
کودک در سکوت "دفتر مدرسه" گریه می کرد، وقتی که ناظم برگه احضار والدین را (به خاطر افت تحصیلی) به او می داد.
*****
در آلونکی محقر و کوچک، مردی میانسال که از درد به خود می پیچید، زیر پتو نشسته بود
بدنش سرد بود. استخوان هایش درد می کرد.
*****
زنی زیر سایه درخت در کنار خیابان نشسته و کلاه همسرش را مقابلش گذاشته بود. درون کلاه سکه های ۲۵ و ۵۰ تومانی به چشم می خورد.
کمی آنطرف تر کودکی بود که زیر آفتاب، کلاهش را روی سرش گذاشته و در حالی که "دفتر کاهی اش" را زیر بغل داشت، به دنبال چراغ قرمز بود تا شاخه های گلی که در دست دارد، به آدمیان پشت چراغ بفروشد.
*****
شب بود. زن به آلونک محقرش بازگشت. مرد که از درد به خود می پیچید با صدای لرزان گفت: "ژن! پش این پشر چرا نمیاد؟ از صبح تا حالا فقط گیر یک گرم هشتم!"
رادیویی قدیمی گوشه آلونک بود و اخبارگو اخبار می گفت: "کودکان خیابانی از امروز جمع آوری شدند."
* مهدی جابری