کودک سرش روی میز، آرام خوابیده بود که معلم سرمشق او را روی یک دفتر کاهی می نوشت.
کودک در حیاط مدرسه می دوید، به دنبال کیف و کتابش که بچه ها آن را برای یکدیگر پرت می کردند.
کودک در سکوت "دفتر مدرسه" گریه می کرد، وقتی که ناظم برگه احضار والدین را (به خاطر افت تحصیلی) به او می داد.
*****
در آلونکی محقر و کوچک، مردی میانسال که از درد به خود می پیچید، زیر پتو نشسته بود
بدنش سرد بود. استخوان هایش درد می کرد.
*****
زنی زیر سایه درخت در کنار خیابان نشسته و کلاه همسرش را مقابلش گذاشته بود. درون کلاه سکه های ۲۵ و ۵۰ تومانی به چشم می خورد.
کمی آنطرف تر کودکی بود که زیر آفتاب، کلاهش را روی سرش گذاشته و در حالی که "دفتر کاهی اش" را زیر بغل داشت، به دنبال چراغ قرمز بود تا شاخه های گلی که در دست دارد، به آدمیان پشت چراغ بفروشد.
*****
شب بود. زن به آلونک محقرش بازگشت. مرد که از درد به خود می پیچید با صدای لرزان گفت: "ژن! پش این پشر چرا نمیاد؟ از صبح تا حالا فقط گیر یک گرم هشتم!"
رادیویی قدیمی گوشه آلونک بود و اخبارگو اخبار می گفت: "کودکان خیابانی از امروز جمع آوری شدند."
* مهدی جابری