آدم‌های ساکت

آدم‌های ساکت

Mahdi Jaberi's blog
آدم‌های ساکت

آدم‌های ساکت

Mahdi Jaberi's blog

کارهاى کودکى، کودک کار


«صد و بیست و یک، صد و بیست، صد و نوزده.»
پسرک گریه نکن. شاید «جمع» شدى و «سامان» گرفتى. شاید جمع آورى ات کردند و ساماندهى شدى!
 «صد و هشت، صد و هفت، صدو شش.»
تو چه مى دانى پسرک! شاید تو را بردند و گفتند که : «دیگر کار نکن، حقوق ماهانه ات را مى دهیم. خرج پدرت هم با ما. به مادرت هم بگو بیاید. سفره شهر باز است. تو که خرجى ندارى.»
«صد، نود و نه، نود و هشت.»
پسرجان! مرد آینده! مرد که گریه نمى کند. هرچند تو هنوز مانده تا بفهمى که چرا مرد با درد «هم قافیه» است و «ردیف» این شعر کجاست و آیا اصلاً قصه تو ردیف دارد تو چه مى دانى شاید در بودجه شهر برایت «ردیفى» پیدا شده است که دخل و خرجت از این به بعد جور شود، ردیف شود و تو در ردیف آن همسن و سال هایت قرار بگیرى که دست پدر در دستشان است نه مأمور، و دست مادر، سرشان را نوازش مى کند نه مأمور و مددکار.
 
«نود، هشتاد ونه، هشتاد و هشت.»
پسرک! جاى تو در این چهار راه خالى است. دلم برایت لک زده و شیشه ماشینم چه قدر لک برداشته و تو این بار نیستى تا روى آن «ها» کنى و دستمال «گاز پاک کن» مادرت را روى آن بکشى.
پسرک! کار کردنت یک جور دل آدم را آتش مى زند و کار نکردن و نبودنت بدن آدم را سرد مى کند، در این فصل گرم که بهارش را تو نفهمیدى و من به هدر دادم.
 
«شصت و یک، شصت، پنجاه و نه.»مرد فردا! آقاى خودت! براى کار کردن زود است. تو باید اول به مدرسه مى رفتى و «علم» بهتر است یا «ثروت» را یاد مى گرفتى و بعد «کار» را انتخاب مى کردى.
 
«چهل و سه، چهل ودو، چهل و یک.»پسرک! برخیز! تو را جایى مى برند که شاید ساعتى دیگر رهایت کنند. مثل همیشه! شاید دیگر رهایت نکنند براى همیشه. شاید بسته به سن و سالت، فکرى به حالت کردند تا دیگر به خیابان برنگردى، تا همیشه.
 
«چهل، سى و نه، سى و هشت.»
این چراغ قرمز لعنتى چه قدر دیر سبز مى شود وقتى تو نیستى لابه لاى این ماشین ها، پشت چراغ، سر این چهارراه.
 

«سى و هفت، سى و شش، سى و پنج.‎/.»


* به قلم: مهدی جابری



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد