«صد و بیست و یک، صد و بیست، صد و نوزده.»
پسرک گریه نکن. شاید «جمع» شدى و «سامان» گرفتى. شاید جمع آورى ات کردند و ساماندهى شدى!
«صد و هشت، صد و هفت، صدو شش.»
تو
چه مى دانى پسرک! شاید تو را بردند و گفتند که : «دیگر کار نکن، حقوق
ماهانه ات را مى دهیم. خرج پدرت هم با ما. به مادرت هم بگو بیاید. سفره شهر
باز است. تو که خرجى ندارى.»
«صد، نود و نه، نود و هشت.»
پسرجان!
مرد آینده! مرد که گریه نمى کند. هرچند تو هنوز مانده تا بفهمى که چرا مرد
با درد «هم قافیه» است و «ردیف» این شعر کجاست و آیا اصلاً قصه تو ردیف
دارد تو چه مى دانى شاید در بودجه شهر برایت «ردیفى» پیدا شده است که دخل و
خرجت از این به بعد جور شود، ردیف شود و تو در ردیف آن همسن و سال هایت
قرار بگیرى که دست پدر در دستشان است نه مأمور، و دست مادر، سرشان را نوازش
مى کند نه مأمور و مددکار.
«نود، هشتاد ونه، هشتاد و هشت.»
پسرک!
جاى تو در این چهار راه خالى است. دلم برایت لک زده و شیشه ماشینم چه قدر
لک برداشته و تو این بار نیستى تا روى آن «ها» کنى و دستمال «گاز پاک کن»
مادرت را روى آن بکشى.
پسرک! کار کردنت یک جور دل آدم را آتش مى زند و
کار نکردن و نبودنت بدن آدم را سرد مى کند، در این فصل گرم که بهارش را تو
نفهمیدى و من به هدر دادم.
«شصت و یک، شصت، پنجاه و نه.»مرد
فردا! آقاى خودت! براى کار کردن زود است. تو باید اول به مدرسه مى رفتى و
«علم» بهتر است یا «ثروت» را یاد مى گرفتى و بعد «کار» را انتخاب مى کردى.
«چهل و سه، چهل ودو، چهل و یک.»پسرک!
برخیز! تو را جایى مى برند که شاید ساعتى دیگر رهایت کنند. مثل همیشه!
شاید دیگر رهایت نکنند براى همیشه. شاید بسته به سن و سالت، فکرى به حالت
کردند تا دیگر به خیابان برنگردى، تا همیشه.
«چهل، سى و نه، سى و هشت.»
این چراغ قرمز لعنتى چه قدر دیر سبز مى شود وقتى تو نیستى لابه لاى این ماشین ها، پشت چراغ، سر این چهارراه.
«سى و هفت، سى و شش، سى و پنج./.»
* به قلم: مهدی جابری