آدم‌های ساکت

آدم‌های ساکت

Mahdi Jaberi's blog
آدم‌های ساکت

آدم‌های ساکت

Mahdi Jaberi's blog

پلاک 50 / جای پایی که نیست


«هر جا که پا می گذاری، یکی از اینها را می بینی که پا ندارد، اما خودش و بچه هایش با سهمیه آنجا را پر کرده اند و جایی برای بقیه نیست! دست ندارند، اما همه چیز دست آنهاست!»


    و راننده در آینه نگاهی به من کرد و گفت: «هرچه نداشته باشند، اما دل دارند. ضمناً آن وقتی که آنها رفتند و دست و پاهایشان را دودستی به خاطر من و تو دادند، ما و نورچشمی ها و آقازاده ها همان موقع در غیاب آنها همه چیز را دستمان گرفتیم و این «بی پاها» و «بی دست ها» وقتی برگشتند، دیدند هزار پاها و هزار دستانی مثل من و تو و از ما بهترون هیچ جایی برای آنها و بچه هایشان نگذاشته اند. »


    حرفش را قطع کردم و گفتم: «این حرف های شما یعنی چه؟ خانه ما در همین خیابان داخل کوچه بیست و دوم است. یک همسایه 50 درصدی داریم که همه می گویند یک زانتیای مجانی به او داده اند و دخترش هم با سهمیه 100 درصدی وارد بهترین دانشگاه شده! مردم این چیزها را می فهمند آقا!»


    صحبتم به اینجا که رسید، ماشین خود به خود خاموش شد و ما سه تا مسافر پیاده شدیم تا آن را هل بدهیم. چند متر هل دادیم تا ماشین روشن شد. به راننده گفتم: «تا کی می خواهی با این پیکان قراضه مدل 57 مسافرکشی کنی. هرچند من و تو از همان اول هم شانس نداشتیم. خیلی ها همان سالی که این پیکان تولید شد، در عوض یک پا و دست، بهترین امکانات را گرفتند و حالامن و تو باید «هی بدویم» و هرچه هم این پیکان فرسوده زندگی را هل بدهیم، به هیچ جا نرسیم.»


    راننده آینه را با دستش پائین تر آورد، به چشم هایم زل زد و گفت: «آن آقای جانبازی که می گویی در کوچه بیست و دوم همسایه شما است، بارها و بارها سوار همین پیکان شده، اما به قیافه اش نمی خورد که اهل این حرف ها باشد. اگر زانتیا داشت که سوار پیکان من نمی شد. ضمنا من و تو اگر وضع اقتصادی و معیشتی خوبی نداریم، علت را باید در جای دیگری بجوییم.»


    مسافر جلویی حرف ما را قطع کرد و به راننده گفت: «آقا! من باید سر خیابان سهیل پیاده شوم. بلد نیستم. مرا همان جا پیاده کن.»


    و راننده گفت: «به روی چشم! خیابان شهید سعیدی یا به قول شما سهیل کمی جلوتر است.»


    گفتم: «آقای راننده خیلی آن طرفی می زنی، ضمناً نوربالاهم می زنی، قیافه ات مثل همین هایی است که اسمشان را روی تابلوها به جای اسم کوچه ها و خیابان ها نوشته اند!»


   مسافر جلویی که پیاده شد راننده به من گفت: «تو هر طور راحتی، همان طور تصور کن، اما این را می دانم که در این کوچه پس کوچه هایی که اسم «رفته های هشت ساله» را نوشته اند، آدم هایی زندگی می کنند که هرچند شاید یک پا نداشته باشند، اما پای همه چیز ایستاده اند؛ پای دین و ایمان و ملیت شان، پای ناموس ایران و حتی پای «پای» نداشته شان. اینها هرچند پا ندارند، اما جای پای آنها هنوز روی خاکریزها مانده است و ای کاش به جز این تابلوهای سر کوچه ها، رد پای دیگری هم از آنها و رفقای رفته شان در این شهر مانده بود. ای کاش نام همه اینها را نه فقط روی تابلوها که روی پلاک خانه ها هم می نوشتند تا امثال من و تو که هیچ وقت پلاکی به گردنمان نینداختیم و نمی توانیم حال و روز خانواده هایی که جز یک پلاک و استخوان در تابوت، نشان دیگری از پدر ندارند را بفهمیم، کمی بیشتر به حرف هایی که می زنیم و شایعه هایی که خانه به خانه و دهان به دهان پخش می کنیم، فکر کنیم.»


    گفتم: «آقا من همین جا سر کوچه بیست و دوم پیاده می شوم.»


    - مسیر من هم داخل همین کوچه است. شما را می رسانم.


    - پس من کنار پلاک 48 پیاده می شوم.


    راننده گفت: «خانه ما هم کنار خانه شما است. عجب قسمتی. حتماً حکمتی داشته است.»


    گفتم: «خانه شما پلاک چند است؟»


    - پلاک ندارد، اما 50 صدایش می کنند!


    ماشین نگه داشت. یک دختر جوان با نگرانی زیاد به سمت ماشین آمد و گفت: «سلام بابا! ماسک اکسیژن را جا گذاشته بودی. خیلی نگرانت شدم.»


    و راننده گفت: «حالم خوب است بابا! برو از صندوق عقب عصایم را بیاور.»


    آقای 50 درصدی، آینه را بیشتر خم کرد. به چشم هایم زل زد و گفت: «سهمیه و سهم دخترم از زندگی فقط خود من هستم. خود خود من!»


به قلم مهدی جابری



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد