آدم‌های ساکت

آدم‌های ساکت

Mahdi Jaberi's blog
آدم‌های ساکت

آدم‌های ساکت

Mahdi Jaberi's blog

دست های مادرانه


یادداشت من در روزنامه ایران/ این نوشته ارتباطی به زندگی شخصی من ندارد


"پسر! قند و عسل! شیرین مادر! پسر یکی یکدونه ... پسر! عصای دست مادر!"

با خودش حرف می زد. با خودش که نه، با من که نوزاد چند ماهه او بودم. یک بار و دو بار هم نه، چند ماهی بود که با خودش، نه! با من حرف می زد و "دستانش" را لابلای موهایم می کشید.

مادر دهانش را همراه با من باز می کرد و "آآ..." می گفت تا شاید غذایم را با قاشق کوچکی که در دست او بود بخورم... و غذای مادر سرد شده بود وقتی  بابا سر سفره، غذایش را تا آخر خورده بود.

یادم نیست ولی عکس های قدیمی به من می گوید که کنج خانه و گوشه گوشه اتاق، سال ها قبل جایی بود که من به مدد مادر روی دو پای کوچک و ناتوانم می ایستادم و با "دست" زدن های مادر و "نی نای نانای..." گفتن هایش دو سه قدمی برمی داشتم. و نه فقط آن روزها بلکه همیشه دست در دست او پله ها را یکی یکی بالا می رفتم و در چشمان مادر، نگرانی را می دیدم که همیشه یک پله پایین تر از من ایستاده، مراقبم بود.

مادر ساعت به ساعت لباس های من را "آب می کشید" و  من روز به روز قد می کشیدم و  بی آنکه آب شدن مادر را ببینم می خواستم  یک باره به "دریا" برسم. سرم را بالا می گرفتم و فکر می کردم "این قد را خودم کشیده ام!" ولی مادر هیچ وقت از من "دست نمی کشید". خسته نمی شد.

مادر  همیشه بعد از نماز، "دست هایش" را بالا می برد و اول برای من دعا می کرد و بعد برای بابا سجاده ای پهن می کرد تا بابا هم بعد از نمازش برای من دعا کند.

یادم نمی رود که مادر "ساعت ها" روی پا می ایستاد و ناهار و شام آماده می کرد تا ما "نیم ساعتی" سر سفره دور هم باشیم ... و این کار هر روزش بود. روزهایی که چه زود سال می شدند و من و بابا بنا به عادت همیشگی، سال ها بود که یک کلمه را از بر کرده بودیم تا بعد از غذا بگوییم: "دست" شما درد نکند.

و من و بابا هیچ وقت نفهمیدیم که مادر چه قدر "دست هایش" درد می کند. دستانی که به لباس شستن، جارو کردن، غذا پختن و گردگیری خانه عادت کرده بود. دست هایی که همیشه هوای من را داشت تا زمین نخورم. دست هایی که خانه را همیشه "یکدست" و تمیز نگه می داشت.

 *

و حالا سال هاست که مادر با من حرف می زند، با من که نه، با خودش. با خودش هم نه، با خاطرات من و بابا و خودش.

مادر که روزهای جوانی و دست های مهربانش را به پای من ریخته است، حالا خاطراتش را یکی یکی از روی دیوار و از قاب عکس های کودکی من جمع می کند و این تنها کار او در روزهای تنهایی است.

نمی دانم مادر در سکوت چاردیواری قدیمی تنهاییش به چه می اندیشد. شاید در اندیشه من است. من، که این روزها بی توجه به مادر، سعی می کنم به نوزاد چندماهه ام یاد بدهم که چگونه "بابا" بگوید و البته فرزندم مثل دوران نوزادی من "بابا" را زودتر از "مامان" یاد می گیرد. انگار "بابا" راحت تر از "مامان" است!

مادر شاید به کنج خانه و گوشه گوشه اتاق های خانه ۳۰ سال قبل می اندیشد، همان جایی که من تازه راه رفتن را یاد گرفتم. و حالا آنقدر راه را رفته ام که فرسنگ ها از مادر دور شده ام.

مادر میانسال و "قد خمیده" من احتمالا در این اندیشه است که من چه قدر زود قد کشیدم و در اثنای آب شدن مادر یک باره به "دریا" رسیدم و چه قدر زود ازدواج کردم.

مادر این روزها بعد از نماز، دستان خود را بالا می برد و باز هم قبل از همه برای من دعا می کند و بعد برای بابا طلب آمرزش.

مادر من که حالا حافظه خیلی خوبی ندارد، این روزها به روزهایی می اندیشد که با دست های مادرانه اش موهای مرا شانه می زد.

*

و تاریخ پر از مادرانی است که بی آنکه مورخ بداند، چقدر دست هایشان درد می کرد.


* به قلم: مهدی جابری


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد