آدم‌های ساکت

آدم‌های ساکت

Mahdi Jaberi's blog
آدم‌های ساکت

آدم‌های ساکت

Mahdi Jaberi's blog

بابا هیچ وقت کوچک نبود


«آقا اجازه! من دوست دارم وقتی بزرگ شدم راننده هواپیما شوم!»، «آقا اجازه! من بلدم تا عدد 10 بشمارم.» 
    

    یک، دو، سه...
    « دو دو تا: چهار تا، سه سه تا: 9 تا، چهار چهار تا: 16 تا....»
    

    هفده، هجده، نوزده...     «علم بهتر از ثروت است و من می خواهم بعد از پایان مکتب خانه باز هم درس بخوانم و وقتی بزرگ شدم ستاره شناس شوم و درباره آنها چیزهای زیادی یاد بگیرم. من الان می توانم ستاره ها را تا هزار بشمارم ولی پدرم می گوید تو باید وقتی 18 ساله شدی درس را کنار بگذاری و به سربازی بروی و 20 سالگی با دختر عمویت ازدواج کنی.»
    

    بیست ویک، بیست و دو، بیست وسه...     « از جلو نظام! خبر... دار! بشین،پاشو!... بشین پاشو! عقب ... گرد! ... قدم ... رو! یک، دو، سه، چهار ... یک، دو، سه، چهار ... با شمارش من به سمت میدان تیر! آماده! هدف! شلیک!»
    

    سی ودو، سی وسه، سی وچهار...
    «تقدیم با عشق!» و بابا عاشق شد، با همان شاخه گلی که سال 42 به خانه دختر دلخواهش برد.
    - آقا اجازه! این داستانی بود که من با موضوع «وقتی بابا کوچک بود» نوشتم.
    

    سی وهشت، سی ونه، چهل، تمام!
    بابا چهل هزار تومان شمارد و بابت اجاره دو ماه به صاحبخانه داد. من هم دفتر انشایم را برایش بردم و گفتم: «هفته قبل آقا معلم گفته بود با موضوع «وقتی بابا کوچک بود» انشا بنویسیم. من هم نوشتم و امروز 20 گرفتم.»
    بابا نگاهی به من کرد، خندید و گفت: «می نوشتی آن بابایی که 50 سال قبل در آسمان ها سیر می کرد و دوست داشت راننده هواپیما(!) شود، به آسمان برود و سر از کار ستاره ها دربیاورد، حالاو هنوز روی زمین مانده است و صبح ها سر «زمین» می رود، می کارد و کشت می کند و به جز خورشید ستاره ای دیگر و به جز زمین، سرزمین دیگری نمی شناسد.»
    و بابا ادامه داد: روزی می رسد که انشایی با موضوع «وقتی بابا، بزرگ بود» می نویسی!
    

     و من چند سالی است که جمله آخر بابا را در آن روز با خودم تکرار می کنم تا شاید از آن سردربیاورم. اما اگر بخواهم درباره «وقتی بابا، بزرگ بود» بنویسم، شاید درباره «سخت» بودنش بنویسم، چون هیچ وقت گریه نمی کرد، حتی وقتی به خاطر کار و فعالیت از صبح تا شب، بیمار می شد؛ حتی وقتی از عهده مخارج من و مامان و خواهرها و برادرهایم برنمی آمد؛ حتی وقتی سکه سکه کار می کرد و روی هم می گذاشت و بابت اجاره به صاحبخانه می داد. بابا همیشه کار می کرد و هیچ وقت «آخ» نمی گفت. سخت بود، شاید سخت تر از سنگ. بعضی وقت ها به او می گفتم: «دکترها می گویند گریه برای آدم خوب است، برای قلب، برای چشم ، برای خالی شدن» اما به خوردش نمی رفت، چون از بچگی به او یاد داده بودند که «مرد گریه نمی کند، هیچ وقت!»

      به قول خودش از وقتی که شعر «برو کار می کن مگو چیست کار» را به او یاد داده بودند، 50 سالی می شد که «می رفت و کار می کرد و نمی گفت چیست کار!»
    بابا هرچند سخت بود اما وسیع بود و من همیشه افسوس می خورم که ای کاش بابا کمی گریه می کرد. گریه برایش خوب بود. برای قلبش.

    و بابای من مصداق شعر سهراب بود: وسیع بود، و تنها، و سربه زیر، و سخت.


    - «آقا اجازه! بابای من هیچ وقت کوچک نبود!»


*به قلم:  مهدی جابری



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد