یادداشت منتشر شده من در روزنامه ایران:
جوان به کسی می گویندکه بین 18 تا 29 سال سن داشته باشد و با این حساب من سال آخر جوانیام را پشت سر می گذارم و از سال بعد احتمالاً میتوانم به عنوان یک آدم باتجربه که یک پیراهن بیشتر "پاره " کرده است، به دیگران نصیحت کنم.
-«پسرم! کجای شلوارت پاره شده است؟ بده به من تا بدوزم!»
این صدای مادرم است که پای چرخ خیاطی نشسته و لباسهای «آسیبدیده» اعضای خانواده در طول یک هفته گذشته را ترمیم می کند.
بگذریم! بعضی وقتها باخودم فکر می کنم که من در طول این 11 سال (18 تا 29سالگی) چقدر جوانی کردم و چهقدر به من فرصت داده شد که جوانی کنم. شاید مرور کوتاهی بر کلیت این سالها بتواند جواب قانعکنندهای برایم فراهم کند.
سری به بسته کوچک شخصی ام می زنم که از سالها قبل نشانی ها و یادگاریهایی را در آن گذاشتهام و حالا رفته رفته و سال به سال تبدیل به صندوقچه خاطرات جوانی میشود.
گوشه صندوقچه عکسی است که مرا به یاد «جواد، اکبر، میثم و کامران» می اندازد. این عکس را زمان 18 سالگی وقتی که تازه به پادگان اعزام شده بودم، «بهرام» از ما گرفته است. بهرام الآن دور میدان آزادی از «مردم و میدان» عکس یادگاری میگیرد و کارش همین است. اکبر هم بعد از پایان خدمت ازدواج کرد اما همسرش به خاطر اعتیاد و بیکاری اکبر تقاضای طلاق کرد و از هم جدا شدند.
میثم اما بعد از خدمت سربازی ادامه تحصیل داد و الآن دانشجوی دوره دکترا است و به قول خودش اگر یک شغل مناسب پیدا کند میتواند به خواستگاری دختر موردعلاقهاش برود.
جواد هم چند ماه مانده به پایان خدمت، به دلایل نامعلومی در پادگان مریض شد و از دنیا رفت. هیچ کس هم نفهمید چرا این طور شد. دکتر می گفت تغذیه ناسالم به همراه فکر و خیال موجب مرگش شده است.
من اما احساس می کنم که از همه آنها خوشبختتر هستم. کارم این است که هر روز خرید خانه را انجام می دهم و بعضی وقتها با پدرم به مغازه می رویم و به عبارتی «مفتی و مجانی برایش شاگردی می کنم. »
کنار این عکس یادگاری، فتوکپی کارت پایان خدمتم را گذاشته ام چون اصل آن را چند ماه پیش گم کردم. قضیه از این قرار بود که یک روز برای نقد کردن چک به بانک رفتم و شناسنامه همراهم نبود. متصدی باجه گفت که کارت پایان خدمت را برای نقد کردن چک 50هزار تومانی قبول نمی کنیم. من هم حواسم نبود که کارت را از روی پیشخوان بردارم و همان جا ماند و نیست شد. (همان بهتر که نیست شد چون به اندازه ۵۰ هزار تومان برای من اعتبار نداشت.)
گوشه دیگر صندوق یک زنجیر به چشم می خورد که این هم یادآور «دوران جاهلی» من و رفقا است که هر از گاهی دم غروب هنگام تعطیل شدن دبیرستان دخترانه سر کوچه، به آنجا می رفتیم و وسط راه هم کمی زنجیر می چرخاندیم ...
نگاهم به یک پاکت نامه میافتد که داخل آن یک کارت تبریک بدون مناسبت (!) و یک نوشته است. ترجیح میدهم آن را باز نکنم چون این هم یادآور خاطرات دوران جوانی است و حال که یک سال به پایان این دوره مانده، بهتر است با بازکردن و خواندن آن،خاطرم را آزرده نکنم. البته همهاش تقصیر خودم است اگر کار می کردم و اندکی درآمد داشتم، 5-4 سال قبل به «آرزو»ی خودم میرسیدم و الآن بچهها از کولم بالا میرفتند!
-«پسرم ! دوباره به سرت زد و رفتی سراغ اون صندوق لعنتی؟! به جای این کارها برو یک کیلو سبزی خوردن و یک بسته رشته آشی از مغازه بگیر.»
فکر نمی کنم نیاز به معرفی باشد. این همان صدای مادرم است که انگار کار خیاطیاش تمام شده. اما بد نیست که الآن هم چندخط بنویسم و برای یادگاری، داخل صندوق بگذارم: «این آخرین سال جوانی من است و از سال بعد باید به دنبال «آسیاب» بگردم تا موهایم را در آن سفید کنم هرچند موی زیادی هم بر سر ندارم. روغننباتیها هم تازه اثرات خودش را گذاشته و در مقایسه با پدرم که «بچه روغن نباتی نیست» کم آوردهام. پدرم 70 سال سن دارد اما چند وقتی است خیلی در خودش فرو رفته و فکر و خیال میکند. بارها به او گفتهام این قدر فکر نکن! مثل من موهایت میریزد! و او یک روز سفره دلش را پیش من باز کرد و گفت: «پسرم! اگر کسی را از فاصله 20 متری ببینم، چهرهاش را تشخیص نمیدهم. فکر کنم چشمهایم ضعیف شده است. زانوهایم چند هفتهای است که «تقتق» صدا میدهد. پدرت پیر شد!»
من هم عینک را از روی چشمهایم برداشتم و گفتم: «من برای چند روز دیگر نوبت دکتر متخصص دارم. شما را هم با خودم میبرم تا نگاهی به زانوهایت بیندازد.» و پدرگفت: پیر بشی جوان!»
-«پسرم! یکی در خانه را میزند. ببین چه کار دارد.»
به حیاط می روم و درخانه را باز می کنم. دختر همسایه است که برایمان آش نذری آورده. چشمهایم را میبندم و کاسه "داغ" آش را از روی سینیاش بر می دارم.
* به قلم: مهدی جابری