یادداشت منتشر شد ه من در روزنامه ایران
مادر آرام شد، لبخند ناتمامی روی لبهایش نشست و صدای گریه نوزاد، فضای اتاق بیمارستان را پر کرد.
مادر به چشمهای بسته نوزاد یک روزهاش خیره شد؛ چشمهای بستهای که هیچ وقت لحظههای درد مادر را ندید.
شبها پدر خسته از کار روزانه «آرام» میخوابید و مادر، طفل «ناآرام» را تا سپیده صبح همراهی میکرد. کار مادر همین بود. یک هفته، یک ماه، یک سال. همیشه از خواب میپرید، انگار خواب بد دیده بود، به دلش بد میافتاد، از بس «بیخود» نگران طفل بود! از «خود بیخود» بود همیشه.
چه حوصلهای داشت. بند قنداق و بند پوشک طفل را آنقدر با سلیقه گره میزد که انگار میخواهد دور چیزی روبان ببندد و به کسی هدیهاش دهد. البته کسی جرأت نداشت به این طفل روبان بسته، نگاه چپ کند!
کار مادر همین بود. یک سال، دو سال، سه سال. از بس برای دردانهاش اسفند دود کرده بود، سقف اتاق را رنگ دود گرفته بود. بچه همیشه عطر اسفند میداد. انگار سقف آسمان سوراخ شده و همین یک بچه دردانه و خوشگل پائین افتاده و قرار بود دیگران راه به راه، چشمش بزنند!
کار مادر همین بود. سالهای سال. انگار خدا هم آن بالا نشسته و فقط باید به دعاها و حرفهای مادری گوش بدهد که لحظه به لحظه میگوید: خدایا! از تو «هیچ» نمیخواهم جز «سلامتی بچهام»، «موفقیتش»، «خوشبختیاش»، «راحتی» و «آسایش» و «آرامشش»، «روبه راه بودنش»، «عاقبت به خیر شدنش»، «سر به راه بودنش» و... ش!
انگار خدا هم «مادر» را فقط برای همین کارها آفریده بود. همیشه نگران فرزندش بود، دیوانهوار از جا میپرید، دست روی سینهاش میگذاشت، قلبش تندتند میزد و زیر لب با خدا حرف میزد و سفارش میکرد!
پیر هم که شده بود گویا کاری جز این نداشت. موی سیاهش را سالهای سال فدای سپیدبختی فرزند کرده و رنگ مویش با رنگ چادر نماز و سجاده و تسبیحاش «ست» شده بود!
کار مادر همین بود. یک ساعت، یک روز، یک هفته، یک ماه، یک سال، یک عمر!
و یک روز مادر دوباره آرام شد، لبخند ناتمامش روی لبها خشکید و صدای گریه نوزاد 50 ساله اش فضای گورستان را پر کرد.
«کار مادر» تمام شده بود!
*
به قلم مهدی جابری