گلولهها برایت لالایی میخوانند و تو را به خواب ابدی میبرند؛ به یک دنیای دیگر. دنیایی که همه جایش برای کودکان امن است. آنجا میتوانی عروسکهایت را کنار هم بنشانی و برایشان چای بریزی و آنها برایت آواز بخوانند، بخندند، راه بروند.آنجا میتوانی ماشینهایت را در خیابانهای امن حرکت بدهی و آنها برایت "بیب...بیب" کنند. در آن دنیا فرشتهها زخمهای تنت را پاک میکنند، پارچههای سفید را از سرت برمیدارند و موهایت را میبافند.
کودک من! میدانم که اینجا دنیای کوچکت را خراب کردند و خانهی کوچکی که با اسباببازیهایت ساخته بودی بر سرت آوار شد. میدانم که هنوز عروسکهایت زیر آوار هستند و کسی به فکر نجات آنها نیست؛ دفتر نقاشیات رنگ خون تو را گرفته است و مدادهای رنگیات در حسرت انگشتان کوچک تو ماندهاند. قاب عکس تو هنوز روی دیوار فروریختهی این خانه مانده است و من در امتداد خط قرمزی که با مدادهایت روی دیوار کشیده بودی قدم میزنم و به این میاندیشم که چرا تو خط قرمز هیچ نهاد بینالمللی نبودی. حتی خط قرمز کشورهای قاره سبز. و آنان بیاعتنا به خط قرمز تو، با سکوتشان تو را به صلیب "سرخ" کشیدند!
بخواب، کودک من! سردخانه پایان راه تو نیست. آغوش گرم خدا باز شده است تا تو را در بغل بگیرد. فرشتهها به تو خواهند گفت که "گریه نکن؛ آسمان را ببین. آبی آبی است؛ به رنگ صلح! به رنگ آتشبس!"
آری کودک زیبا؛ تو در آن دنیای آبی، خط قرمز همه فرشتهها هستی. بخند! تا بغض خدا ...