عکسها و گزارش از مهدی جابری/ کودکان وطن من، همهشان همان بچههای شاد و باطراوتی که من و تو در خیابانها میبینیم نیستند؛ همه آنها، آن چیزی که عموپورنگ و خاله ستاره و خاله شادونه و امثال این خالهها وعموها نشان میدهند، نیستند. دخترکها و پسرکهای سرزمین من گاه بیشتر از سن و سالشان نشان میدهند. آنهایی که به جای خط اتوی پیراهن و شلوار، فقط پیشانیشان خط برداشته است؛ آنها که به جای خواندن ترانههای کودکانه در مدرسه، فال حافظ بر دست گرفتهاند و آن را به قیمت یک قرص نان میفروشند. نانی که باید برایش بدوند، گاه التماس کنند، و در نهایت شاید لقمهای از آن هم نصیب خودشان نشود! شاید پدری آن را دود کند، یا مادری با آن منقلی بخرد برای پدر.
در ایران من، کودکانی هستند که دستان کوچکشان از فرط کار در سرما و سختی بوی کهنگی گرفته و آفتاب، رنگ پوستشان را برده است. آنها در ناملایمات روزگار یاد گرفتهاند که چگونه میتوان صورتی را با سیلی سرخ کرد بیآنکه اثری از آن بر جا بماند!
**
پرسشگری؛ این تیتر یا همان عنوان درسی بود که من خبرنگار، آن را در کتاب یک کودک کار و خیابان دیدم. عبارت پرسشگری به همراه تصویر بزرگ یک "گوش" توجه مرا جلب کرد. البته قبلا هم این دخترک را در حال درس خواندن کنار پیادهرو دیده بودم. شما را نمیدانم اما من بچههای خودم را در ذهنم جای او میگذارم و به این فکر میکنم که "چه شرایط سختی ممکن است مرا مجبور کند تا دخترکهایم را کنار خیابان به فروش فال حافظ، جوراب، لیف و کیسه حمام، بوگیر کفش و دستکش بچهگانه وادار کنم؟" و آیا قانون دست پدر و مادرها و سودجویان را برای کودکآزاری به این شکل باز گذاشته است؟!
در چندمتری این کودک چندین صندوق صدقه مربوط به نهادهای حمایتی وجود دارد که هرازگاهی برخی افراد با خودروی آرمدار و با کیسههای بزرگ به سراغ صندوقها میآیند و پولهایش را خالی میکنند و میبرند؛ بیآنکه نیمنگاهی به این دخترک کنند و از او بپرسند که مشکلت چیست؟ چرا اینجا و با این شرایط درس میخوانی؟ پدر و مادرت کجا هستند؟
یک خیابان آنطرفتر هم ساختمانهای قدکشیده وزارت نفت خودنمایی میکند. ساختمانهای ستادی شماره یک، دو، سه، چهار و الی آخر! آنجا آدمهایی نشستهاند که پول پارو میکنند؛ خیلی بیشتر از صندوقهای صدقه! آدمهایی که بعید میدانم یک بار شیشه دودی یا به رنگِ نفتِ خودرویشان را پایین داده باشند تا کودکانی که روی کارتن مینشینند را ببینند.
اینجا تهران است؛ شهری سرد با آدمهایی که "هر وقت عشقشان بکشد" گرم میشوند. اینجا خیابان انقلاب است؛ همان خیابانی که با کافههایش میزبان آنهایی است که یک لحظه "عشقشان کشیده است که گرم باشند." اینجا حوالی تئاتر شهر است؛ جایی که برخی آدمها برای ما نقش بازی میکنند و با همان نقشهای خیالی روی صحنههایی که سیاه و سپید میشود، ما را به گریه، خنده و تفکر وامیدارند. اینجا کودکانی روی زمین سرد نشستهاند که فکر ما را میبَرند، نگاه سردمان را معطوف خود میکنند، رشته افکارمان را پاره میکنند و هرچهقدر هم "توی خودت باشی" لحظهای بیرون میآیی و به زمین سردی که کودکان روی آن نشستهاند خیره میشوی.
دختر و پسرهای جوانی که از آن حوالی میگذرند، برای لحظاتی بیخیال خودشان میشوند و کنار کودکان کار و خیابان مینشینند. مادران و پدرانی که فرزندی در دست یا در آغوش دارند، ناخودآگاه به سمت دخترک یا پسرکی میروند که کتاب درسیشان را کنارشان گذاشتهاند و روی زمین سرد مشغول فروشندگی هستند.
دانشجویان رشته هنر که از آن حوالی عبور میکنند، کنار کودک کار مینشینند، برگهای سفید به او میدهند تا برایشان نقاشی کودکانه بکشد و آخر سر، پانصد تومان، هزار یا دو هزار تومان به او میدهند.
برای مشاهده متن کامل، روی ادامه مطلب (لینک زیر) کلیک کنید.
هر وقت از آن مسیر میروم، من هم مانند خیلیها نمیتوانم بیخیال از مقابل بچهها عبور کنم. یکبار تصمیم گرفتم آنجا بمانم تا سرنخی از فردی به دست بیاورم که این بچهها را در آن حوالی "مجبور" به کار و دستفروشی میکند. دو ساعت همان اطراف قدم میزدم. ساعت هفت بعدازظهر شد. بالاخره سر و کلهی دو خانم که تقریبا 35 تا 40 سال سن داشتند، پیدا شد. هر کدام از آنها یک کودک کمتر از دو سال هم در بغل داشتند! چهقدر قلبم به خاطر آن کودکان به درد آمد و در ذهن خیالپرداز خودم، آینده نزدیکشان را تصور کردم که آنها نیز به زودی باید از آغوش مادر پایین بیایند و روی زمین سرد بنشینند و با آموزشهای تصویری و عملی که امروز از مادران خود میبینند، کودکان کار و خیابان آیندهی این مرز و بوم خواهند بود!
آن خانمها مقداری خوراکی به دخترکی که روی زمین نشسته بود دادند و به آن سوی خیابان رفتند و با پسرکی که آنجا بساط خود را روی زمین پهن کرده بود مشغول صحبت شدند. یکی از خانمها کنار پسرک نشست و مشغول فروشندگی شد.
من به سراغ مرد میانسالی رفتم که در این چند ساعت روی نیمکتی در پیادهرو نشسته بود. معلوم بود که فروشگاه لوازمالتحریر متعلق به اوست. درباره این بچهها و آن خانمها از او پرسیدم. گفت این دو خانم، خواهر هستند و این بچهها فرزندان آنهایند. میگفت یک سالونیم است که بچهها از صبح تا شب در این حوالی هستند و مردم از روی دلسوزی پولهای زیادی به آنها میدهند.
**
با سامانه 123 "اورژانس اجتماعی" تماس گرفتم و گفتم "میخواهم چند مورد کودکآزاری را گزارش کنم." برای خانمی که آن سوی مکالمه بود توضیح دادم که چگونه چند کودک شش ساله، هفت ساله و 9 ساله را مجبور به کار در خیابان کردهاند و از آنها سوءاستفاده میکنند. خانم محترم گفت موضوع را به گشت سیار اورژانس اجتماعی گزارش میکند.
45 دقیقه گذشت. من همانجا بودم و منتظر رسیدن خودروی اورژانس اجتماعی. میخواستم هنگام حضور آنها، آنجا باشم و مراقبت کنم که اتفاق یا حرکتی موجب ترس و آزار بچهها نشود. اما خبری نشد. دوباره تماس گرفتم. آن خانم گفت که این موارد مربوط به شهرداری تهران میشود، شهرداری باید بچهها را از کنار خیابان به بهزیستی تحویل بدهد تا ما از پدر و مادر بچهها تعهد بگیریم که از این به بعد کودکانشان را مجبور به دستفروشی نکنند. میگفت ما موضوع شما را به سامانه 137 شهرداری تهران اطلاع دادهایم. آن خانم یک شماره پیگیری هم به من داد تا با شهرداری تهران تماس بگیرم.
**
با 137 تماس گرفتم. گفتم موضوعی را
به اورژانس اجتماعی اعلام کردهام و آنها هم با شماره پیگیری
537954192 به شما گزارش دادهاند.
آقای محترم گفت درست است! ما به همکارانمان در سطح شهر اعلام کردهایم که موضوع را بررسی کنند.
نیم ساعت از تماس من با 137 شهرداری تهران گذشت. هر نوع ماشین آرمدار آمد به جز گشتهای امداد اجتماعی بهزیستی و شهرداری.
مجددا با 137 تماس گرفتم و گفتم من منتظر حضور آنها هستم. گفتند شما میتوانید بمانید یا بروید، برای ما تفاوتی ندارد. شاید همکاران ما فردا بیایند، شاید هم امشب.
نیم ساعت دیگر هم منتظر ماندم. ساعت 21 شد. آن دو خانم آمدند که بچهها را با خودشان ببرند. جلو رفتم و گفتم: خانم محترم! شما خودتان مختار هستید که هر کار و شغلی داشته باشید اما حق ندارید از بچهها سوءاستفاده کنید. این کار شما کودکآزاری است.
پاسخ داد: خودفروشی که نمیکنم! کار میکنم.
گفتم: کار شما ارتباطی به من ندارد. هر کاری میکنید، لطفا این بچهها را مجبور به کار در سطح شهر نکنید. اینها در شرایط و سنی نیستند که بفهمند سوءاستفاده یعنی چه.
چند تا فحش اساسی از آن خانم خوردم و به روزنامه برگشتم. آن روز چندساعت غیبت در محل کار برایم ثبت شد!
**
دو هفته از آن ماجرا میگذرد. هوا سردتر شده است. آن بچههای شش و هفت ساله هنوز در خیابان کار میکنند؛ در همان جا و مکان همیشگی. یک سال و نیم است که کار میکنند! و در این شهر حقوق کودکان هم مانند خیلی از چیزها مهم نیست! اینجا انقلاب است؛ نزدیک پل حافظ! همان شاعری که شعرهایش را باید در پاکتهای فالی جستوجو کنی که در دست کودکان کار و خیابان است. اینجا انقلاب است؛ بیخ گوش صندوقهای پر از پول صدقه، نزدیک ساختمانهای چاق و سیاه وزارت نفت.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
تکمیلی:بعد از ارسال این پست در وبلاگ، مجددا با سامانه 137 تماس گرفتم. شماره پیگیری را اعلام کردم. گفتند "انجام شد!" پرسیدم "آیا از مادرش تعهد گرفتید که بچههایش را مجبور به کار نکند؟" گفتند "نمیدانیم!"
اما من که میدانم انجام نشده است. محض احتیاط از روزنامه خارج شدم و سراغ بچههای کار و خیابان رفتم. همانجا بودند. تعدادشان هم بیشتر شده بود! دخترک مشغول نقاشی بود تا آن را به یک نفر بفروشد. روی نقاشی نوشته بود "فروشی است. 500 تومان!" وقتی نقاشی را به یک دختر و پسر دانشجوی 20 ساله فروخت، از نقاشیاش عکس گرفتم. امروز فهمیدم که نامش "مریم" است.
دوباره با 137 تماس گرفتم؛ گفتند "انجام شده است!" چهقدر راحت دروغ میگویند...