-
سربههوا
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1392 18:25
بی ردِ پایِ مانده به جا داشت میگذشت روحش کنار خانهی ما داشت میگذشت دنبال نذر و سوره و این چیزها نبود برگشته از بهشتِ خدا، داشت میگذشت بر گرد و خاکِ طاقچه انگشت میکشید خاکش بقای عمر شما! ...داشت میگذشت یادش بهخیر؛ آن همه لبخند عکس شد از چارچوبِ قاب، رها ...داشت میگذشت روزی خیال من به نفسهاش تخت بود هرچند روحِ...
-
خبر مرگم
سهشنبه 10 مردادماه سال 1391 22:21
خبر مرگ من شاید به اندازهی یک کادر آگهی باشد؛ آگهی مناقصهی عملیات زیرسازی برای یک گورستان. یا مزایدهی فروش خودروهای تصادفی. شاید هم به اندازهی پیام تبریک افتتاح؛ افتتاح یک مرکز دفن زباله. خبر مرگ مرا شاید در یک نشریهی زرد یا مجله ای محلی چاپ کنند؛ که در صفحهی پایانیاش، پسری سالروز تولد دوستدخترش را اینچنین...
-
دلتنگی های شب چهاردهم
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 18:45
امسال روز میلادت "سه شنبه" است. فقط این را می دانم که امروز نمی آیی. حس سرد غروب یک جمعه را دارم در این صبح گرمترین سال تاریخ. به دنیا "آمدنت" مبارک. اما دروغ است که "امروز" "می آیی"! *** «فصل ها» یکی یکی گذشت و «فاصله» انگار کم نمی شود، فقط سرد و گرم می شود این روزگار و ما آن...
-
کار مادر
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 11:33
یادداشت منتشر شد ه من در روزنامه ایران مادر آرام شد، لبخند ناتمامی روی لبهایش نشست و صدای گریه نوزاد، فضای اتاق بیمارستان را پر کرد. مادر به چشمهای بسته نوزاد یک روزهاش خیره شد؛ چشمهای بستهای که هیچ وقت لحظههای درد مادر را ندید. شبها پدر خسته از کار روزانه «آرام» میخوابید و مادر، طفل «ناآرام» را تا سپیده صبح...
-
صندوقچه جوانی
یکشنبه 22 شهریورماه سال 1388 22:06
یادداشت منتشر شده من در روزنامه ایران: جوان به کسی می گویندکه بین 18 تا 29 سال سن داشته باشد و با این حساب من سال آخر جوانیام را پشت سر می گذارم و از سال بعد احتمالاً میتوانم به عنوان یک آدم باتجربه که یک پیراهن بیشتر "پاره " کرده است، به دیگران نصیحت کنم. -«پسرم! کجای شلوارت پاره شده است؟ بده به من تا...
-
بابا هیچ وقت کوچک نبود
یکشنبه 14 تیرماه سال 1388 17:40
«آقا اجازه! من دوست دارم وقتی بزرگ شدم راننده هواپیما شوم!»، «آقا اجازه! من بلدم تا عدد 10 بشمارم.» یک، دو، سه... « دو دو تا: چهار تا، سه سه تا: 9 تا، چهار چهار تا: 16 تا....» هفده، هجده، نوزده... «علم بهتر از ثروت است و من می خواهم بعد از پایان مکتب خانه باز هم درس بخوانم و وقتی بزرگ شدم ستاره شناس شوم و درباره آنها...
-
دست های مادرانه
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 18:53
یادداشت من در روزنامه ایران/ این نوشته ارتباطی به زندگی شخصی من ندارد "پسر! قند و عسل! شیرین مادر! پسر یکی یکدونه ... پسر! عصای دست مادر!" با خودش حرف می زد. با خودش که نه، با من که نوزاد چند ماهه او بودم. یک بار و دو بار هم نه، چند ماهی بود که با خودش، نه! با من حرف می زد و "دستانش" را لابلای...
-
راهی
سهشنبه 11 فروردینماه سال 1388 11:12
تصویر در سایز بزرگتر (اینجا کلیک کنید) * چند روزی در مناطق عملیاتی (اهواز و شلمچه و خرمشهر و...) بودم.
-
پلاک 50 / جای پایی که نیست
یکشنبه 5 آبانماه سال 1387 11:13
«هر جا که پا می گذاری، یکی از اینها را می بینی که پا ندارد، اما خودش و بچه هایش با سهمیه آنجا را پر کرده اند و جایی برای بقیه نیست! دست ندارند، اما همه چیز دست آنهاست!» و راننده در آینه نگاهی به من کرد و گفت: «هرچه نداشته باشند، اما دل دارند. ضمناً آن وقتی که آنها رفتند و دست و پاهایشان را دودستی به خاطر من و تو...
-
راز سرمشق هاى معلم / (برای روز پدر)
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1387 18:00
«بابا نان داد، بابا آب داد» و من چه ساده مثل آب خوردن مى نوشتم و مى خواندم و بابا را «بخش» مى کردم؛ بابایى که دو بخش بیشتر نداشت و آن دو بخش هم خودش نبود، بلکه «آب» و «نانى» بود که او سر سفره ما مى گذاشت. ایستگاه ۱۵ خرداد! و بابا در میان اجبار سرمشق هاى معلم، آب مى آورد و نان مى داد و بى آن که من بدانم، آرام ـ آرام و...
-
کارهاى کودکى، کودک کار
دوشنبه 6 خردادماه سال 1387 10:58
«صد و بیست و یک، صد و بیست، صد و نوزده.» پسرک گریه نکن. شاید «جمع» شدى و «سامان» گرفتى. شاید جمع آورى ات کردند و ساماندهى شدى! «صد و هشت، صد و هفت، صدو شش.» تو چه مى دانى پسرک! شاید تو را بردند و گفتند که : «دیگر کار نکن، حقوق ماهانه ات را مى دهیم. خرج پدرت هم با ما. به مادرت هم بگو بیاید. سفره شهر باز است. تو که خرجى...
-
آن سوی کلاس
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1387 10:56
کودک در کلاس درس نشسته بود. معلم به بچه ها سرمشق می داد. کودک سرش روی میز، آرام خوابیده بود که معلم سرمشق او را روی یک دفتر کاهی می نوشت. کودک در حیاط مدرسه می دوید، به دنبال کیف و کتابش که بچه ها آن را برای یکدیگر پرت می کردند. کودک در سکوت "دفتر مدرسه" گریه می کرد، وقتی که ناظم برگه احضار والدین را (به...