خیابان ولیعصر/ با دیدن کودکِ کار، لحظهای ایستادم و دوربین را روشن کردم؛ قبل از ثبتِ تصویر، رهگذری که چند قدم دور شده بود، برگشت و لقمهی نان خود را به پسرک داد.
به قلم مهدی جابری/ در این نوشتار به بررسی برخی اظهارات و نوشتههای هاشمی رفسنجانی در یک ماه اخیر (فروردین 1394) میپردازم.
علیاکبر هاشمی رفسنجانی از دو-سه سال اخیر به حرفهای نو و تعابیر جدید روی آورده است. او میخواهد در دهههای پایانی عمر خویش، تاریخ و قضاوت تاریخی مردم درباره هشتدههی زندگی خود را تغییر داده و یا دستکم تحت تاثیر قرار دهد.
برخیها و دوستانشان که تا دو-سه دهه قبل، در کوچهها و خیابانها رنگ بر مو و روی زنان و جوانان میریختند و فرار میکردند، این روزها در حال سیاه کردن افکار عمومی هستند تا افراد دیگری را به جای خود، متحجر و افراطی معرفی کنند. آنها اکنون "فرار به جلو" را ترجیح میدهند. اما بهتر است بدانند که هشتاد سال از تاریخ کشور و نیز سیسال اخیر آن را نمیتوان در دو-سه سال تغییر داد. اسناد آن روزها موجود است!
هاشمی رفسنجانی در یک ماه گذشته نیز به روند "رنگعوضکردن" ادامه داد؛ روندی که شاید بتوان از آن با عنوان "پوستاندازی یک سیاستمدار کهنهکار" نیز یاد کرد. نخستین روزهای بهار 1394 همراه بود با سیاهکاری و سیاهبازی. بهاری که پیامآور خوبیها و نیکیهاست، امسال نخستین روز خود را طور دیگری تجربه کرد و به مردم ثابت کرد که با بهار واقعی و حقیقی فاصله دارند.
ادامه مطلب ...
دیروز چهارشنبه، امیر نریمانی دوست نزدیک و همکار خوب من در روزنامه وطن امروز (که دبیر گروه عکس این روزنامه است) مشغول تدوین یک فیلم درباره دوست زنده یادمان حسین جوادی بود. چند روزی برای تهیه و تدوین این کار وقت گذاشته بود و دیروز تا آخرین ساعاتی که بچه ها در تحریریه حضور داشتند، یعنی ساعت 23، این کار تمام نشد. برای اینکه امیر تنها نباشد و حوصله اش سر نرود، ساعت خروجم را ثبت کردم اما در روزنامه ماندم؛ مشغول کارهای شخصی ام شدم. کار امیر قبل از ساعت 3 بامداد تمام شد. قصد داشتم مسیر کوتاهی را در هوای بهاری قدم بزنم و از آنجا راهی خانه شوم؛ که امیر نریمانی پیشنهاد دیگری داشت؛ تهران گردی با سرعت مجاز در خیابان ها و بزرگراه های خلوت پایتخت! تا ساعت پنج صبح. پیشنهاد خوبی بود. شاید 10-12 سالی می شد که حس و بوی آسمان مهتابی و پرستاره ای که به طلوع آفتاب وصل می شد را از یاد برده بودم.
بنابراین بامداد روز پنجشنبه بیستم فروردین 1394، نهم آوریل 2015 را در دفتر خاطراتم به نام دوست نزدیک و خوب من امیر نریمانی ثبت می کنم؛ امیر؛ دوست هنرمند و خیلی مهربانِ بچه های تحریریه.
**
بعد از اینکه حسین جوادی را در حادثه سقوط هواپیما در کوه های آلپ فرانسه از دست دادیم، تصور می کنم که فضای تحریریه حساس تر شده است؛ بچه ها با حساسیت خاصی به سلام های یکدیگر پاسخ می دهند و خداحافظی ها به یک دست تکان دادن خشک و خالی محدود نمی شود. انگار بچه ها می ترسند از اینکه یک نفر دیگر از این جمع، کم شود. سردبیر خوبمان آقای رضا شکیبایی که در سال های گذشته همیشه پیگیر احوال بچه ها بوده و هست، اما چند وقتی است بعد از رفتن و پرواز حسین، بیشتر در فضای تحریریه حضور می یابد، به دیوار و ستون تکیه می زند، به بچه ها خیره می شود، از نگاهش می فهمم که نگران است، شاید در ذهنش جای خالی حسین را مرور می کند، و هر کدام از ما را حسین می بیند، شاید نگران است از اینکه یک نفر دیگر از این تحریریه برود و برنگردد. و البته همه ما می دانیم که آنچه خدا برای بنده هایش جاری می سازد، سراسر خیر و نیکی و زیبایی است.
*
بچه ها مدام صدای حسین را می شنوند. انگار صدای سلام کردنش از دور می آید. یک لحظه، دستی است که محکم روی میز کوبیده می شود از حسرت و می گوید "لعنتی!"؛ "لعنت به تَوهّم!"
شوک از دست دادن حسین شاید به این زودی ها از تحریریه رخت برنبندد. حال و هوایمان مثل بهار، دیوانه وار است؛ می رود و برمی گردد. ابرها برای لحظه ای به آسمان حمله می کنند و می بارند و از آن سو خورشید می تابد. لبخندها به لحظه ای خشک می شوند و گاه پس از بارانی کوتاه، خنده ای از سر تلخی در گوشه ای از تحریریه جاری می شود.
مهدی جابری/ بعضی از انسانها به هر مسیری که میروند، روزگار از درِ دیگر برای آنها وارد میشود. اگر آنها به چپ بروند، روزگار از چپ برایشان میبارد آن چیزی را که نمیخواهند؛ و اگر به راست بروند، سقوط میکنند؛ یک سقوط عمدی با نظر روزگار!
حسین جوادی، دوست و همکار زندهیاد من، خبرنگار گروه ورزشی روزنامه "وطن امروز" نیز از همین دست آدمها بود؛ معمولا از هر دست که میداد، از همان دست نمیگرفت. مهربانیهایش بیپاسخ میماند و عشقها و علاقههایش به نتیجه نمیرسید. وقتی جدی بود، روزگار اما او را به شوخی میگرفت و وقتی شوخی میکرد، روزگار او را جدی میگرفت؛ خیلی جدی!
حسین از سالها قبل بنا به دلایل عاطفی و شخصیاش، به زبان اسپانیایی و برخی نمادها و شهرهای این کشور علاقهمند شد. اسفندماه 1393 یعنی چند هفته پیش از سفرش به اسپانیا برای پوشش خبری "اِل کلاسیکو" به خنده و شوخی میگفت : "روزی که من بمیرم، جمعیتی برایم میآید که تمام این منطقهی سلسبیل تهران ﴿محله زندگی حسین﴾ بسته میشود!" اما روزگار این بار عزمش را جزم کرده است که حسین را خیلی جدی بگیرد. حتی شوخیهایش را.
او زمانی که به اسپانیا میرسد، یک ساعت پیش از بازی رئال اسپانیا و شالکهی آلمان پیامکی عجیب به دوست مشترکمان مهدی طاهرخانی ارسال میکند: "من نگران بازی امشب هستم. این آلمانها غیرقابلپیشبینیاند!"
دوست ساده و خام ما که زمانی بینهایت به اسپانیا علاقه داشت، شوخی دیگری را در پیش میگیرد و در سفر بیبازگشت خود به اسپانیا، نظرش درباره این زبان و کشور را تغییر میدهد. حسین با مشاهدهی فحاشی برخی اسپانیاییهای علاقمند به فوتبال، شاید به قصد شوخی در یکی از آخرین پستهای اینستاگرامیاش مینویسد از اینکه اینهمه سال، وقتش را برای یادگرفتن زبان اسپانیایی گذاشته پشیمان است چراکه اینجا بیش از هرچیز آشوب و لاابالیگری چشمنوازی میکند و مردم اینجا بیشتر دوست دارند شهر را به آشوب بکشند.
حسین اما نمیدانست که روزگار در کمین است تا به هر بهانهای با او "کج تا کند"!
جوادی همچنین در آخرین پست اینستاگرامی خود با زبان اسپانیایی مینویسد "خداحافظ بارسلونا/ Adiós Barcelona" اما گویا روزگار قصد دارد واقعا حرفهای حسین را خیلی جدی بگیرد! همان حسین که ما خیلی وقتها حرفهایش را جدی نمیگرفتیم. حسین در آن پست، تصویری از خود در هتل بارسلونا منتشر میکند؛ حسین مقابل پنجرهی هتل مینشیند، نمایی از شب غمانگیز بارسلونا در آن سوی شیشه پیداست و غمانگیزتر اینکه تصویر حسین نیز در شیشه افتاده است، با یک لباس سفید بر تن! مثل روحی که میخواهد از یک شهر پرواز کند! روزگار که گویا شوخیهای مسخرهاش گل کرده است، این را هم اضافه میکند به پروندهی حسین! و حسین نمیداند که "چوبخط او دارد پُر میشود!"
چوبخط حسین با این جمله پر میشود: "کاش دنبال زبان آلمانی میرفتم!" آری! حسین شوخی دیگری دربارهی آلمانها کرده بود.
چند ساعت بعد، حسین که به شوخی یا جدی، از اسپانیاییها رویگردان شده و به ژرمنها روی آورده بود، با بلیط شرکت هواپیمایی "ژرمنوینگز" برای همیشه از بارسلونا و اسپانیا خارج میشود و یک "آلمانی" روانی و غیرقابلپیشبینی، آندریاس لوبیتز 28 ساله، هواپیما را به کوه میکوبد و خیابانهای سلسبیل تهران بسته میشود...
*
پستهای مرتبط:
خاطرات جاودانه ی حسین جوادی/ خداحافظ بارسلونا/ Adiós Barcelona
.
مهدی جابری / یک نفر کم شده است از زمین ما؛ از پلاک 9 کوچه سعید؛ از طبقه دوم. از اتاق کوچکی که پنجره اش رو به درختان و پرنده ها باز می شد. برگرد حسین! سکوت محض این تحریریه را بشکن. چیزی بگو تا ما به حرف بیاییم؛ برگرد و سلام کن؛ مثل همیشه! مثل آن روزها که وارد تحریریه می شدی و به تعداد آدم هایی که اینجا بودند سلام می گفتی. اگر می دانستم که روزی خواهد آمد که تو نخواهی بود، تمام لحظه های بودنت را ثبت می کردم؛ از لحظه ای که وارد روزنامه می شدی و ساعت ورودت را ثبت می کردی و نگهبان نخستین فردی بود که سلام تو را می شنید و البته آنقدر با صدای رسا سلام می گفتی که ما این بالا در طبقه دوم هم می دانستیم که حسین آمده است. امروز اما نخستین روز کار است که لحظه ورود تو ثبت نمی شود. آری! تو چهارشنبه 27 اسفندماه 1393 شب هنگام، لحظه خروجت را ثبت کردی و بی آنکه ما بدانیم، در تاریکی و سکوت این کوچه بن بست، برای همیشه رفتی...
برای مشاهده متن کامل، روی لینک زیر ﴿ادامه مطلب﴾ کلیک کنید.
برای مشاهده متن کامل، روی لینک زیر ﴿ادامه مطلب﴾ کلیک کنید.
خداحافظ بارسلونا/ Adiós Barcelona این آخرین جمله حسین جوادی در اینستاگرام است. حسین به زبان اسپانیایی علاقه و تسلط داشت اما در این سفر پس از مشاهدهی رفتار برخی اسپانیاییها نوشت: ای کاش به جای این سالها که صرف یادگیری زبان اسپانیایی کردم، دنبال زبان آلمانی میرفتم. حسین اما نمیدانست که یک آلمانی روانی، چند ساعت بعد، هواپیمای آنها را به کوه خواهد کوبید. این هم از ژرمنها، حسین!
بعضی خبرها به این سادگی باورت نمی شود؛ یعنی نمی خواهی که باور کنی. با خودت می گویی ای کاش این خبر تکذیب شود، ای کاش یک نفر در وزارت امور خارجه پیدا شود و بگوید "حسین زنده است"، "حسین جوادی در پرواز مرگ حضور نداشته است". اما خودت هم می دانی که اینها راهی برای فرار است، فرار از باور کردن یک خبر تلخ.
حسین جوادی خبرنگار گروه ورزشی روزنامه وطن امروز است؛ یعنی بود! و حالا جای او در اتاقی که پنجره اش رو به یک باغ سبز باز می شود خالی است. حسین در حادثه سقوط هواپیما در جنوب فرانسه، در کوه های آلپ، پروازی بی بازگشت داشت...
برای مشاهده متن کامل، روی لینک زیر ﴿ادامه مطلب﴾ کلیک کنید.