گلولهها برایت لالایی میخوانند و تو را به خواب ابدی میبرند؛ به یک دنیای دیگر. دنیایی که همه جایش برای کودکان امن است. آنجا میتوانی عروسکهایت را کنار هم بنشانی و برایشان چای بریزی و آنها برایت آواز بخوانند، بخندند، راه بروند.آنجا میتوانی ماشینهایت را در خیابانهای امن حرکت بدهی و آنها برایت "بیب...بیب" کنند. در آن دنیا فرشتهها زخمهای تنت را پاک میکنند، پارچههای سفید را از سرت برمیدارند و موهایت را میبافند.
کودک من! میدانم که اینجا دنیای کوچکت را خراب کردند و خانهی کوچکی که با اسباببازیهایت ساخته بودی بر سرت آوار شد. میدانم که هنوز عروسکهایت زیر آوار هستند و کسی به فکر نجات آنها نیست؛ دفتر نقاشیات رنگ خون تو را گرفته است و مدادهای رنگیات در حسرت انگشتان کوچک تو ماندهاند. قاب عکس تو هنوز روی دیوار فروریختهی این خانه مانده است و من در امتداد خط قرمزی که با مدادهایت روی دیوار کشیده بودی قدم میزنم و به این میاندیشم که چرا تو خط قرمز هیچ نهاد بینالمللی نبودی. حتی خط قرمز کشورهای قاره سبز. و آنان بیاعتنا به خط قرمز تو، با سکوتشان تو را به صلیب "سرخ" کشیدند!
بخواب، کودک من! سردخانه پایان راه تو نیست. آغوش گرم خدا باز شده است تا تو را در بغل بگیرد. فرشتهها به تو خواهند گفت که "گریه نکن؛ آسمان را ببین. آبی آبی است؛ به رنگ صلح! به رنگ آتشبس!"
آری کودک زیبا؛ تو در آن دنیای آبی، خط قرمز همه فرشتهها هستی. بخند! تا بغض خدا ...
آقای "دانش" از همکاران و دوستان خوب من است؛ یک همکار خاص و متفاوت که برای لحظههایش ارزش و اهمیت بسیاری قائل است. او وقتهای مردهی خود را با مطالعه و کتاب خواندن زنده میکند. کتاب خواندنش نیز سبک خاصی دارد که به خاطر حفظ حریم شخصی این دوست از توصیف دقیق آن معذورم. وقتی مشغول مطالعه است، انگار در دنیای دیگری است و حتی هنگامی که در حال مطالعه از او عکس میگیرم و در لحظهی ثبت تصویر به خاطر این کار از او عذرخواهی میکنم، متوجه حضور من و اتفاقات اطراف نمیشود. و بعد که تصویر خودش را میبیند، از عمق وجود میخندد. آقای دانش همچنین گاهی شعر میسراید و متن ادبی مینویسد. بعضی وقتها برای آگاهی یافتن از قوت و کیفیت نوشتههایم، نظر این دوست را جویا میشوم و نظر او بسیار برایم مهم است.
البته "دانش" نام کوچک این همکار و دوست عزیز است اما من همیشه او را "آقای دانش" خطاب میکنم چراکه نام کوچکش -به خاطر شخصیت و اعتبار خودش- خیلی بزرگ است.
امروز عصر هدیهای ارزشمند از این دوست بزرگوار دریافت کردم. متن این تصویر نیز به قلم آقای "دانش" است. همیشه از اینکه دوست و همکاری همچون او دارم به خودم افتخار میکنم.
جناب آقای رعیس
صلام. اینجانب با صطح تحسیلات ابطدایی میخاهم انشای خودم را درباره طوافق ژنف برای شما بخانم.
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان هستهای. پدرم میگوید چون من بیسواط هسطم حق ندارم درباره "ژنف" حرف بزنم اما من دیروز با لبوفروش سر کوچه بحس میکردم و او هم میگفت که طوافق ژنف در شش ماه عاینده همهی نگرانیهای قربیها را برترف میکند اما جلوی پیشرفط برنامه حصتهای ایران را میگیرد و کلا متوغف میکند. یک راننده طاکسی هم دیروز در ماشینش برای ما مسافرها صخنرانی میکرد و میگفت برنامه حصتهای ایران در عاینده سر جایش درجا میزند و اگر اینتور شود اهرم ایران از کار میافتد اما اهرم قربیها یعنی طهریمهای نفطی و بانکی پابرجا میماند.
بقال کنار خانه ما هم دیشب در مسجد محله برای احالی صهبت میکرد و میگفت در شش ماه عاینده، عامریکاییها درآمدهای نفطی طوقیفشدهی ما را قستیقستی به ما میدهند.
به قول بقال کنار خانه ما، آقای خافیر صولانا هرچه میخاسته از ما گرفته و دسط ما خالی شده و حطا یک دسطهبیل هم برایمان نگزاشطه و به همین خاتر است که من در این انشا بیشطر از "ت" دسطهدار اسطفاده میکنم.
آقای رعیس! من درباره طوافق ژنف چیزهای دیگری هم میدانم. مصلا اینکه تمام طهریمهای اصلی نفطی و بانکی ایران به جای خود باغی میماند و حق قنیساظی ما هم همیشه انکار میشود.
میخاهید چه کاره شوید
آقای رعیس! من میخاهم در عاینده لبو فروش شوم. اما مادرم میگوید اگر لبوفروش بشوم حق ندارم درباره مسائل حصتهای صهبت کنم چون یک آقایی چندماه غبل گفت که لبوفروشحا چنین حقی ندارند. اما من میخاهم هتما لبوفروش بشوم و بعداز آن هم رعیس اطحادیهی لبوفروشان بشوم و سپس از آن آقا شکایط بکنم که چرا به شغل عایندهی من طوهین کرده است.
پدرم میگوید من باید به دانشگاح بروم و در رشتهی هقوغ درص بخانم تا در عاینده یک هقوغدان بشوم و بعد هم رعیس بشوم اما من غبول نکردم و گفتم فقت به یک شرت، هقوغدان میشوم که وقطی رعیس شدم بتوانم از هقوغ لبوفروشحا و رانندهحای طاکسی دفاع کنم.
برادرم هم میگوید من باید در عاینده یک مرد زریف باشم و به مسائل داخلی خانوادهام توجه بیشطری کنم اما من اسلا دوسط ندارم زریف باشم. من میخاهم در آینده به امور خارجه و بیرون از خانه و خانواده توجه کنم. اسلا مرد باید خشن باشد تا همهی خارجهها از او هصاب ببرند. بابا هم هرف من را غبول دارد و میگوید اگر آدم زریف باشد خارجهحا بیشطر سر او را کلاه میگزارند.
آن یکی برادرم نیز میگوید من باید در کارخانهی لگن و سبدسازی مشقول به کار بشوم. او میگوید داشطن سبدِ بیشطر برای عاینده خیلی خوب است اما من نمیخاهم در سبدسازی کار کنم چون دیروز شنیدم که یک نفر که برای گرفطن سبد خودش از خانه خارج شده بود هرگض به خانه برنگشت.
پدربزرگم اما از من خاسته که در عاینده، یک عده آدمحای داشمشتی و باهال را دور یکدیگر جم کنم و با آنحا "انجمن یک مشت بیسواط" را طشکیل بدهیم. ما میخاهیم در آن انجمن، دربارهی طوافق ژنف بحس کنیم و حطا میخاهیم درباره آن یک کطاب بنویصیم. آقا! اجاظه! هرچند من بیسواط هسطم اما میدانم که طوافق ژنف چندطا "دسطه" دارد.
آهان فهمیدم! من میخاهم در عاینده خافیر صولانا بشوم و از طرف او، به خاتر طوافق ژنف، از مردم ایران عزرخاهی کنم.
این بود انشای من.
به قلم مهدی جابری
بی ردِ پایِ مانده به جا داشت میگذشت
روحش کنار خانهی ما داشت میگذشت
دنبال نذر و سوره و این چیزها نبود
برگشته از بهشتِ خدا، داشت میگذشت
بر گرد و خاکِ طاقچه انگشت میکشید
خاکش بقای عمر شما! ...داشت میگذشت
یادش بهخیر؛ آن همه لبخند عکس شد
از چارچوبِ قاب، رها ...داشت میگذشت
روزی خیال من به نفسهاش تخت بود
هرچند روحِ سربههوا داشت میگذشت
از قاب و تخت و ساعتِ خوابیده در اتاق
دیوار ماند و ثانیهها داشت میگذشت
شعر: مهدی جابری
خبر مرگ من شاید به اندازهی یک کادر آگهی باشد؛ آگهی مناقصهی عملیات زیرسازی برای یک گورستان. یا مزایدهی فروش خودروهای تصادفی. شاید هم به اندازهی پیام تبریک افتتاح؛ افتتاح یک مرکز دفن زباله.
خبر مرگ مرا شاید در یک نشریهی زرد یا مجله ای محلی چاپ کنند؛ که در صفحهی پایانیاش، پسری سالروز تولد دوستدخترش را اینچنین تبریک گفته باشد: "میمیرم برات!"
خبر مرگ من را احتمالا عزرائیل به خدا بدهد؛ و خدا بگوید: بدون هماهنگی با من؟! و فرشتهی مرگ جواب دهد: دیگر دیر شد سرور من!
مرگ من شاید اتفاق خوبی برای مردهشو"ر" باشد؛ بیآنکه خودش بداند... و او با دستمزد شستن من، یک حبابساز برای دخترش هدیه بگیرد؛ یا یک کتاب داستان کوتاه برای پسرش.
خبر مرگ مرا پرستوهای مهاجر و بلندپرواز از لابلای ابرها به آنسوی جهان خواهند برد؛ و دخترک سیاهپوستی در افریقا، با تماشای پرواز غریبانهی پرستوها اشک خواهد ریخت. و کمی آنسوتر مرد شکارچی، لول تفنگش را در امتداد خط پرواز پرستوها، حرکت خواهد داد...
مرگ من شاید آنقدر بیسر و صدا باشد که نکیر و منکر هم (بیخبر از روز مرگ من) با چند روز تاخیر به سراغم بیایند و خدا تا چند روز بعد از مرگ من، مشغول برآورده کردن حاجات قبلیام باشد!
با مرگ من پروندهی دستهایم بسته خواهد شد؛ دستهایی که گاه رو به سوی آسمان باز میشد تا خدا را در آغوش بگیرد. و من بعد از مرگم، سر به روی شانههایی از جنس خدا خواهم گذاشت و زیر مشتی خاک، در آغوش نرم و نمناک زمین، تمام گذشتهام را خواهم گریست؛ بیآنکه زندگان پی ببرند که آبهای زیرزمینی شهرشان طعم اشک مرا میدهد.
شاید برای آنهایی که در جستجوی قبر اقوامشان، گور مرا زیر پایشان لگد خواهند کرد مهم نباشد که یک نفر که تا چندی قبل زنده بود، حالا گورش را گم کرده و از دنیا "رفته".
و بلندگوی قبرستان نیز مدام آرامش مرا بر هم خواهد ریخت: "پسربچهای با پیراهن راه راه سفید و آبی گم شده است!"
به قلم مهدی جابری
امسال روز میلادت "سه شنبه" است.
فقط این را می دانم که امروز نمی آیی.
حس سرد غروب یک جمعه را دارم در این صبح گرمترین سال تاریخ.
به دنیا "آمدنت" مبارک. اما دروغ است که "امروز" "می آیی"!
***
«فصل
ها» یکی یکی گذشت و «فاصله» انگار کم نمی شود، فقط سرد و گرم می شود این
روزگار و ما آن را می چشیم و می نوشیم. کی تمام می شود این جام زهرآگین که
وجودمان را جرعه جرعه در خود می بلعد؟
آسمان «صاف» است و امشب هم ستاره ها برای طلوع تو «صف» بسته اند در این نیمه ماه؛ نیمه ای که روی کامل تو و «قرص» خیالت را در چشمان تر و گلوی خشکمان «می شکند».
می خواهم بدانم در کدام گوشه این شهر نا آرام، در تنهایی خویش قدم می زنی و «مثل ماه در بغض طلایی رنگت می شکفی». دلت باید خیلی وسیع و بزرگ باشد؛ به اندازه هزار و صد و هفتاد و اندی سال!
آری! تو 12 قرن است که در این شهر و کوچه هایش قدم می زنی و چه سخت است که نتوانی درباره تنهایی هایت «قلم بزنی». راستی! دفتر خاطرات 12 قرن دلتنگی تو را در کدام برگ تاریخ باید جست و جو کنم تا ناگفته هایت را در شب های بی قراری ام بخوانم؟
من هر گاه به ماه می نگرم، به یاد «یک نفر» می افتم، اما تو ای انسان عاشق و معصوم! دلت خیلی باید «قرص» باشد که با نظاره ماه شب چهارده به این سادگی ها نشکند؛ با مرور خاطرات 12 قرن تنهایی و خلوت در این کوچه ها و پیاده راه های شب؛ با مرور چهره میلیون ها انسانی که تو را دوست داشتند و اکنون قرن ها و سال هاست که خاک شده اند. حتماً با یادآوری آنها که سنگ تاریخ روی جسم خاکی شان را پوشانده است، دلت می شکند، می گیرد... می دانم و می فهمم! سخت است. نه! چرا دروغ بگویم. نمی فهمم و نمی دانم، چرا که من فقط یک چهارم قرن زیسته ام و تو یازده و سه چهارم قرن! و فقط دو محبوب من زیر خاک رفته اند، اما گوشه گوشه قلب تو جریحه دار است از جای خالی آنهایی که به تو عشق می ورزیدند و تو به آنها؛ و رد پاهایی که در این کوچه ها بوی هزار و اندی سال قبل را می دهد برای تو و تو هنوز به یاد آن ساعت ها، روزها و سال های دور قدم می زنی در این کوچه ها؛ گاه شانه به شانه من، بی آنکه بدانم؛ ای رهگذر غریب!
راستی! مرا هم به خاطر بسپار تا اگر نیامدی و خاک شدم، دلم زیر سنگ تاریخ خوش باشد که تو در نیمه های ماه، دلت برای من هم می گیرد!
به قلم مهدی جابری
یادداشت منتشر شد ه من در روزنامه ایران
مادر آرام شد، لبخند ناتمامی روی لبهایش نشست و صدای گریه نوزاد، فضای اتاق بیمارستان را پر کرد.
مادر به چشمهای بسته نوزاد یک روزهاش خیره شد؛ چشمهای بستهای که هیچ وقت لحظههای درد مادر را ندید.
شبها پدر خسته از کار روزانه «آرام» میخوابید و مادر، طفل «ناآرام» را تا سپیده صبح همراهی میکرد. کار مادر همین بود. یک هفته، یک ماه، یک سال. همیشه از خواب میپرید، انگار خواب بد دیده بود، به دلش بد میافتاد، از بس «بیخود» نگران طفل بود! از «خود بیخود» بود همیشه.
چه حوصلهای داشت. بند قنداق و بند پوشک طفل را آنقدر با سلیقه گره میزد که انگار میخواهد دور چیزی روبان ببندد و به کسی هدیهاش دهد. البته کسی جرأت نداشت به این طفل روبان بسته، نگاه چپ کند!
کار مادر همین بود. یک سال، دو سال، سه سال. از بس برای دردانهاش اسفند دود کرده بود، سقف اتاق را رنگ دود گرفته بود. بچه همیشه عطر اسفند میداد. انگار سقف آسمان سوراخ شده و همین یک بچه دردانه و خوشگل پائین افتاده و قرار بود دیگران راه به راه، چشمش بزنند!
کار مادر همین بود. سالهای سال. انگار خدا هم آن بالا نشسته و فقط باید به دعاها و حرفهای مادری گوش بدهد که لحظه به لحظه میگوید: خدایا! از تو «هیچ» نمیخواهم جز «سلامتی بچهام»، «موفقیتش»، «خوشبختیاش»، «راحتی» و «آسایش» و «آرامشش»، «روبه راه بودنش»، «عاقبت به خیر شدنش»، «سر به راه بودنش» و... ش!
انگار خدا هم «مادر» را فقط برای همین کارها آفریده بود. همیشه نگران فرزندش بود، دیوانهوار از جا میپرید، دست روی سینهاش میگذاشت، قلبش تندتند میزد و زیر لب با خدا حرف میزد و سفارش میکرد!
پیر هم که شده بود گویا کاری جز این نداشت. موی سیاهش را سالهای سال فدای سپیدبختی فرزند کرده و رنگ مویش با رنگ چادر نماز و سجاده و تسبیحاش «ست» شده بود!
کار مادر همین بود. یک ساعت، یک روز، یک هفته، یک ماه، یک سال، یک عمر!
و یک روز مادر دوباره آرام شد، لبخند ناتمامش روی لبها خشکید و صدای گریه نوزاد 50 ساله اش فضای گورستان را پر کرد.
«کار مادر» تمام شده بود!
*
به قلم مهدی جابری
یادداشت منتشر شده من در روزنامه ایران:
جوان به کسی می گویندکه بین 18 تا 29 سال سن داشته باشد و با این حساب من سال آخر جوانیام را پشت سر می گذارم و از سال بعد احتمالاً میتوانم به عنوان یک آدم باتجربه که یک پیراهن بیشتر "پاره " کرده است، به دیگران نصیحت کنم.
-«پسرم! کجای شلوارت پاره شده است؟ بده به من تا بدوزم!»
این صدای مادرم است که پای چرخ خیاطی نشسته و لباسهای «آسیبدیده» اعضای خانواده در طول یک هفته گذشته را ترمیم می کند.
بگذریم! بعضی وقتها باخودم فکر می کنم که من در طول این 11 سال (18 تا 29سالگی) چقدر جوانی کردم و چهقدر به من فرصت داده شد که جوانی کنم. شاید مرور کوتاهی بر کلیت این سالها بتواند جواب قانعکنندهای برایم فراهم کند.
سری به بسته کوچک شخصی ام می زنم که از سالها قبل نشانی ها و یادگاریهایی را در آن گذاشتهام و حالا رفته رفته و سال به سال تبدیل به صندوقچه خاطرات جوانی میشود.
گوشه صندوقچه عکسی است که مرا به یاد «جواد، اکبر، میثم و کامران» می اندازد. این عکس را زمان 18 سالگی وقتی که تازه به پادگان اعزام شده بودم، «بهرام» از ما گرفته است. بهرام الآن دور میدان آزادی از «مردم و میدان» عکس یادگاری میگیرد و کارش همین است. اکبر هم بعد از پایان خدمت ازدواج کرد اما همسرش به خاطر اعتیاد و بیکاری اکبر تقاضای طلاق کرد و از هم جدا شدند.
میثم اما بعد از خدمت سربازی ادامه تحصیل داد و الآن دانشجوی دوره دکترا است و به قول خودش اگر یک شغل مناسب پیدا کند میتواند به خواستگاری دختر موردعلاقهاش برود.
جواد هم چند ماه مانده به پایان خدمت، به دلایل نامعلومی در پادگان مریض شد و از دنیا رفت. هیچ کس هم نفهمید چرا این طور شد. دکتر می گفت تغذیه ناسالم به همراه فکر و خیال موجب مرگش شده است.
من اما احساس می کنم که از همه آنها خوشبختتر هستم. کارم این است که هر روز خرید خانه را انجام می دهم و بعضی وقتها با پدرم به مغازه می رویم و به عبارتی «مفتی و مجانی برایش شاگردی می کنم. »
کنار این عکس یادگاری، فتوکپی کارت پایان خدمتم را گذاشته ام چون اصل آن را چند ماه پیش گم کردم. قضیه از این قرار بود که یک روز برای نقد کردن چک به بانک رفتم و شناسنامه همراهم نبود. متصدی باجه گفت که کارت پایان خدمت را برای نقد کردن چک 50هزار تومانی قبول نمی کنیم. من هم حواسم نبود که کارت را از روی پیشخوان بردارم و همان جا ماند و نیست شد. (همان بهتر که نیست شد چون به اندازه ۵۰ هزار تومان برای من اعتبار نداشت.)
گوشه دیگر صندوق یک زنجیر به چشم می خورد که این هم یادآور «دوران جاهلی» من و رفقا است که هر از گاهی دم غروب هنگام تعطیل شدن دبیرستان دخترانه سر کوچه، به آنجا می رفتیم و وسط راه هم کمی زنجیر می چرخاندیم ...
نگاهم به یک پاکت نامه میافتد که داخل آن یک کارت تبریک بدون مناسبت (!) و یک نوشته است. ترجیح میدهم آن را باز نکنم چون این هم یادآور خاطرات دوران جوانی است و حال که یک سال به پایان این دوره مانده، بهتر است با بازکردن و خواندن آن،خاطرم را آزرده نکنم. البته همهاش تقصیر خودم است اگر کار می کردم و اندکی درآمد داشتم، 5-4 سال قبل به «آرزو»ی خودم میرسیدم و الآن بچهها از کولم بالا میرفتند!
-«پسرم ! دوباره به سرت زد و رفتی سراغ اون صندوق لعنتی؟! به جای این کارها برو یک کیلو سبزی خوردن و یک بسته رشته آشی از مغازه بگیر.»
فکر نمی کنم نیاز به معرفی باشد. این همان صدای مادرم است که انگار کار خیاطیاش تمام شده. اما بد نیست که الآن هم چندخط بنویسم و برای یادگاری، داخل صندوق بگذارم: «این آخرین سال جوانی من است و از سال بعد باید به دنبال «آسیاب» بگردم تا موهایم را در آن سفید کنم هرچند موی زیادی هم بر سر ندارم. روغننباتیها هم تازه اثرات خودش را گذاشته و در مقایسه با پدرم که «بچه روغن نباتی نیست» کم آوردهام. پدرم 70 سال سن دارد اما چند وقتی است خیلی در خودش فرو رفته و فکر و خیال میکند. بارها به او گفتهام این قدر فکر نکن! مثل من موهایت میریزد! و او یک روز سفره دلش را پیش من باز کرد و گفت: «پسرم! اگر کسی را از فاصله 20 متری ببینم، چهرهاش را تشخیص نمیدهم. فکر کنم چشمهایم ضعیف شده است. زانوهایم چند هفتهای است که «تقتق» صدا میدهد. پدرت پیر شد!»
من هم عینک را از روی چشمهایم برداشتم و گفتم: «من برای چند روز دیگر نوبت دکتر متخصص دارم. شما را هم با خودم میبرم تا نگاهی به زانوهایت بیندازد.» و پدرگفت: پیر بشی جوان!»
-«پسرم! یکی در خانه را میزند. ببین چه کار دارد.»
به حیاط می روم و درخانه را باز می کنم. دختر همسایه است که برایمان آش نذری آورده. چشمهایم را میبندم و کاسه "داغ" آش را از روی سینیاش بر می دارم.
* به قلم: مهدی جابری
«آقا اجازه! من دوست دارم وقتی بزرگ شدم راننده هواپیما شوم!»، «آقا اجازه! من بلدم تا عدد 10 بشمارم.»
یک، دو، سه...
« دو دو تا: چهار تا، سه سه تا: 9 تا، چهار چهار تا: 16 تا....»
هفده، هجده، نوزده... «علم
بهتر از ثروت است و من می خواهم بعد از پایان مکتب خانه باز هم درس بخوانم
و وقتی بزرگ شدم ستاره شناس شوم و درباره آنها چیزهای زیادی یاد بگیرم. من
الان می توانم ستاره ها را تا هزار بشمارم ولی پدرم می گوید تو باید وقتی
18 ساله شدی درس را کنار بگذاری و به سربازی بروی و 20 سالگی با دختر عمویت
ازدواج کنی.»
بیست ویک، بیست و دو، بیست وسه... «
از جلو نظام! خبر... دار! بشین،پاشو!... بشین پاشو! عقب ... گرد! ... قدم
... رو! یک، دو، سه، چهار ... یک، دو، سه، چهار ... با شمارش من به سمت
میدان تیر! آماده! هدف! شلیک!»
سی ودو، سی وسه، سی وچهار...
«تقدیم با عشق!» و بابا عاشق شد، با همان شاخه گلی که سال 42 به خانه دختر دلخواهش برد.
- آقا اجازه! این داستانی بود که من با موضوع «وقتی بابا کوچک بود» نوشتم.
سی وهشت، سی ونه، چهل، تمام!
بابا
چهل هزار تومان شمارد و بابت اجاره دو ماه به صاحبخانه داد. من هم دفتر
انشایم را برایش بردم و گفتم: «هفته قبل آقا معلم گفته بود با موضوع «وقتی
بابا کوچک بود» انشا بنویسیم. من هم نوشتم و امروز 20 گرفتم.»
بابا
نگاهی به من کرد، خندید و گفت: «می نوشتی آن بابایی که 50 سال قبل در
آسمان ها سیر می کرد و دوست داشت راننده هواپیما(!) شود، به آسمان برود و
سر از کار ستاره ها دربیاورد، حالاو هنوز روی زمین مانده است و صبح ها سر
«زمین» می رود، می کارد و کشت می کند و به جز خورشید ستاره ای دیگر و به جز
زمین، سرزمین دیگری نمی شناسد.»
و بابا ادامه داد: روزی می رسد که انشایی با موضوع «وقتی بابا، بزرگ بود» می نویسی!
و من چند سالی است که جمله آخر بابا را در آن روز با خودم تکرار می کنم تا شاید از آن سردربیاورم. اما اگر بخواهم درباره «وقتی بابا، بزرگ بود» بنویسم، شاید درباره «سخت» بودنش بنویسم، چون هیچ وقت گریه نمی کرد، حتی وقتی به خاطر کار و فعالیت از صبح تا شب، بیمار می شد؛ حتی وقتی از عهده مخارج من و مامان و خواهرها و برادرهایم برنمی آمد؛ حتی وقتی سکه سکه کار می کرد و روی هم می گذاشت و بابت اجاره به صاحبخانه می داد. بابا همیشه کار می کرد و هیچ وقت «آخ» نمی گفت. سخت بود، شاید سخت تر از سنگ. بعضی وقت ها به او می گفتم: «دکترها می گویند گریه برای آدم خوب است، برای قلب، برای چشم ، برای خالی شدن» اما به خوردش نمی رفت، چون از بچگی به او یاد داده بودند که «مرد گریه نمی کند، هیچ وقت!»
به قول خودش از وقتی که شعر «برو کار می کن مگو چیست کار» را به او یاد داده بودند، 50 سالی می شد که «می رفت و کار می کرد و نمی گفت چیست کار!»و بابای من مصداق شعر سهراب بود: وسیع بود، و تنها، و سربه زیر، و سخت.
- «آقا اجازه! بابای من هیچ وقت کوچک نبود!»
*به قلم: مهدی جابری
یادداشت من در روزنامه ایران/ این نوشته ارتباطی به زندگی شخصی من ندارد
"پسر! قند و عسل! شیرین مادر! پسر یکی یکدونه ... پسر! عصای دست مادر!"
با خودش حرف می زد. با خودش که نه، با من که نوزاد چند ماهه او بودم. یک بار و دو بار هم نه، چند ماهی بود که با خودش، نه! با من حرف می زد و "دستانش" را لابلای موهایم می کشید.
مادر دهانش را همراه با من باز می کرد و "آآ..." می گفت تا شاید غذایم را با قاشق کوچکی که در دست او بود بخورم... و غذای مادر سرد شده بود وقتی بابا سر سفره، غذایش را تا آخر خورده بود.
یادم نیست ولی عکس های قدیمی به من می گوید که کنج خانه و گوشه گوشه اتاق، سال ها قبل جایی بود که من به مدد مادر روی دو پای کوچک و ناتوانم می ایستادم و با "دست" زدن های مادر و "نی نای نانای..." گفتن هایش دو سه قدمی برمی داشتم. و نه فقط آن روزها بلکه همیشه دست در دست او پله ها را یکی یکی بالا می رفتم و در چشمان مادر، نگرانی را می دیدم که همیشه یک پله پایین تر از من ایستاده، مراقبم بود.
مادر ساعت به ساعت لباس های من را "آب می کشید" و من روز به روز قد می کشیدم و بی آنکه آب شدن مادر را ببینم می خواستم یک باره به "دریا" برسم. سرم را بالا می گرفتم و فکر می کردم "این قد را خودم کشیده ام!" ولی مادر هیچ وقت از من "دست نمی کشید". خسته نمی شد.
مادر همیشه بعد از نماز، "دست هایش" را بالا می برد و اول برای من دعا می کرد و بعد برای بابا سجاده ای پهن می کرد تا بابا هم بعد از نمازش برای من دعا کند.
یادم نمی رود که مادر "ساعت ها" روی پا می ایستاد و ناهار و شام آماده می کرد تا ما "نیم ساعتی" سر سفره دور هم باشیم ... و این کار هر روزش بود. روزهایی که چه زود سال می شدند و من و بابا بنا به عادت همیشگی، سال ها بود که یک کلمه را از بر کرده بودیم تا بعد از غذا بگوییم: "دست" شما درد نکند.
و من و بابا هیچ وقت نفهمیدیم که مادر چه قدر "دست هایش" درد می کند. دستانی که به لباس شستن، جارو کردن، غذا پختن و گردگیری خانه عادت کرده بود. دست هایی که همیشه هوای من را داشت تا زمین نخورم. دست هایی که خانه را همیشه "یکدست" و تمیز نگه می داشت.
*
و حالا سال هاست که مادر با من حرف می زند، با من که نه، با خودش. با خودش هم نه، با خاطرات من و بابا و خودش.
مادر که روزهای جوانی و دست های مهربانش را به پای من ریخته است، حالا خاطراتش را یکی یکی از روی دیوار و از قاب عکس های کودکی من جمع می کند و این تنها کار او در روزهای تنهایی است.
نمی دانم مادر در سکوت چاردیواری قدیمی تنهاییش به چه می اندیشد. شاید در اندیشه من است. من، که این روزها بی توجه به مادر، سعی می کنم به نوزاد چندماهه ام یاد بدهم که چگونه "بابا" بگوید و البته فرزندم مثل دوران نوزادی من "بابا" را زودتر از "مامان" یاد می گیرد. انگار "بابا" راحت تر از "مامان" است!
مادر شاید به کنج خانه و گوشه گوشه اتاق های خانه ۳۰ سال قبل می اندیشد، همان جایی که من تازه راه رفتن را یاد گرفتم. و حالا آنقدر راه را رفته ام که فرسنگ ها از مادر دور شده ام.
مادر میانسال و "قد خمیده" من احتمالا در این اندیشه است که من چه قدر زود قد کشیدم و در اثنای آب شدن مادر یک باره به "دریا" رسیدم و چه قدر زود ازدواج کردم.
مادر این روزها بعد از نماز، دستان خود را بالا می برد و باز هم قبل از همه برای من دعا می کند و بعد برای بابا طلب آمرزش.
مادر من که حالا حافظه خیلی خوبی ندارد، این روزها به روزهایی می اندیشد که با دست های مادرانه اش موهای مرا شانه می زد.
*
و تاریخ پر از مادرانی است که بی آنکه مورخ بداند، چقدر دست هایشان درد می کرد.
* به قلم: مهدی جابری
تصویر در سایز بزرگتر (اینجا کلیک کنید)
* چند روزی در مناطق عملیاتی (اهواز و شلمچه و خرمشهر و...) بودم.